پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه چیزی در جهان از قطار ایستاده در باران غم انگیزتر است ؟...
جا مانده ترینم،ز قطار دلِ تو......
من هرشب ،خواب ِتو را ،در آغوش می گیرم!در قطاری کهمسیرشبه ماه می رسد !...
من از طعمِ تلخِ آخرین بوسهفهمیدمقطار هم خودش را می کُشدهم تو راهم مرا....
تمام دوستت دارم ها را قطار کرده ام تا مرا به تو برساند …...
ریل و قطار از هم جدا باشند میپوسنددور از دل هم، سهم هر دو گریه و زاریست...
کسی انتظارم را نمیکشد/منم و/زخم کلمات/و صندلی که/پشت پنجره گذاشته شده/برای تماشای قطاری/که ان سوی مرز/ میرود و سوت میزند....
این عصرچقدر غمانگیز است!انگار در تمام قطارها و اتوبوسها تو دور میشوی ......
رفتی و پس از تو نفسم رفت ، دلم رفتهر بار که از ریل گذر کرد قطاری...
بر سرش جان نمی دهی؟تو بی شکدر ازدحام ایستگاه توی خواب شب پیش قدم می زدیقطار اشتباه کسی را به مقصد نخواهد برد !...
از کدام قطار جهان جا مانده اممدام فکر می کنمیکیتوی یک ایستگاه دور افتادهگل بدستبه انتظار من نشسته است!...
قطار رفت،و این ریل سالهاست..پیراهن به آتش می کشد....