جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر...
شب،امشب نیزشب طولانی پاییزهمه خوابیدهاند آسوده و بی غمو من خوابم نمیآیدنمیگیرد دلم آرام در این تاریکِ بی روزن ......
شاید پاییزهیچ نسبتی با زنان اردیبهشتییا شهریوری نداشته باشداما یک نسبت خونی با زنان آذزی دارد...
در روزگاری که به ظلم عادت کرده این چندمین پاییز است که ما دفن شده ایم...
برگ ها زخمی/پاییز گنجشک ها را/چال کرد پشتِ میله ها...
کاش میشد تموم نشه گرمای آغوشتوسط این همه دل سردی های پاییز...
آذر یادش رفته که پاییز است...نمی بارد ، فقط یخ میزندبه گمانم کسی به طرز فجیعی تنهایش گذاشتهو گرنه اینگونه ماتش نمیبرد......
صبح پاییز/افتاده روی روزنامه ها/آفتاب درون جدول...
پاییز جان؛ مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشت دوست داریآذَرت راچگونه ببارم ...؟!...
برای پاییز امسال رنگی نمانده......
نگرانمپاییز داردبه نارنج ها می رسداگر نیاییتمام باغدق می کند......
پاییز را دوست دارمتو را به من بخشیده......
یلدا آخرین دلبریِ پائیز است…مثل زنی که درست لحظهٔ رفتن,گیسوان مشکی بلندش را باز میکند…!یلدایتان مبارکباد...
برگ ها می ریزند/ورق به ورق لای پاییز/فریاد درختان...
آذر آمد که روی لبهای پاییز انار بگذارد...
و تو بکرترین منظره ایمثل درخت پرتقالکه در پاییز به بار نشسته باشد...
آتش است و در دل پاییز بر پا می شوداین جهان گرم از وجود آذری ها می شوداهل آذر ماه یعنی دوست یعنی تکیه گاهدر کنارش روی هر لب خنده پیدا می شود...
این پاییزتو را کم دارد برای قدم زدنوگرنه من آدم خانه نشینی نیستم......
آذر آمده کهروی لبهای پاییزانار بگذاردو او را به دستهای یلدا بسپارد...
چتر باران را /بهم زد / توفان / پیاده رو / رقص پای پاییز...
تنهایی نام دیگر پاییز استهر چه عمیق تربرگ ریزان خاطره هایت بیشتر......
و عشقپنهانی ترین راز پاییز است......
پاییز پشتِ خنده ی مان داد میکشددستِ مرا خیالِ تو در باد میکشددر من...کسی شبیه تو فریاد میکشدحالا کجای شهر و در آغوش کیستی...
من متولد بیست و سه آبانم به رسم عادت تولدم مبارک پاییزی که بیست و سومین روز از آبان آن سهم من است...
اندوهت را به برگها بسپار!واپسین روزهای پاییزت بخیر، دوست چهارفصل من!یلدایت پر از مهربانی...
بیائید تا در بلندترین فرصت شبانه از هزار رنگی پاییز به یک رنگی زمستان برسیمیلدا مبارک...
صدای تیک تاک ساعت می آیدزمان می گذردو یلدا دستهای پاییز را در دستان زمستان می گذاردکاش یلدا فکری به حال دستهای ما می کرد . . ....
و پاییز ثانیه ثانیه سپری می شودیادت نرود اینجا کسی هستکه به اندازه تمام برگ های رقصان پاییزبرایت بهترین ها را آرزو داردیلدایت مبارک...
پاییز را خیلی دوست داشتم حیف که رفتاما امید به پاییز های بعد در من خواهد ماند !یلدایتان مبارک و همه شب های قشنگ تان یلدایی...
یه پاییزه دیگم از رفاقتمون گذشتیلدات مبارک رفیق !...
میان همهمه برگ های خشک پاییز فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزیروزهای آخر پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ !پیشاپیش یلدا مبارک...
چه سخاوتمند است پاییزکه شکوه بلندترین شبش راعاشقانه پیشکش تولد زمستان کردزمستانتان سفید و سلامت . . .یلدا مبارک...
پاییز را بایدبا چشم های ” تو ” نگاه کرد !وگرنه برای مندیگر عاشقانه نیستاین رنگ هایپژمرده ی خیابان ها...
آنقَدَر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شدکاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد تیر دیوانه شد ، مرداد هم از شهر رفتاز غمت ، شهریور بیچاره حلق آویز شد...
پاییز مثل یه آدمی که،تهِ دلش یه حَرف مونده که هیچوقت ،به کسى که باید نمیگه......
زیبا تویی که در دل پاییز بهار را با خودبه خانه می آوری......
وقتی تو اینجا نیستی پاییز جایش خالی استهمچون درخت کاج پیر از سبز بودن خسته ام...!...
این غم انگیز ترین حادثه ی پاییز استجمعه ونم نم باران وخیابان...بی تو...
برگ به برگهدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت......
هوای پاییز جون میدهواسه مچاله شدن تو بغلت...
همین باد/پاییز را زمین زد/تن زخمی زنجره ها...
لطف کن، از وسطِ خاطره هایم برخیز دورشو ای شبِ بی حوصلگی در پاییز...
من بجای هر دومانقدم میزنم برگها راعاشق می شوم باران رادستم به تو نمی رسد پاییز را بغل می کنم .....
و این همه زیبایی و غمتقصیر تو نیستبه مادرت پاییز رفته ای......
پاییز را باید با چشم های تو نگاه کرد وگرنه برای من دیگر عاشقانه نیست این رنگ های پژ مرده ی خیابان ها...
گفتی از پاییز باید سفر کرد...گر چه گل تاب طوفان نداردآنکه لیلا شددر چشم مجنون...همنشینی جز باران ندارد...
پاییزفقط با تو قشنگتره...
من بی توهمان پاییز همیشگی ست...بهارم می شوی؟!...
یهو چِش وا کردیمدیدیم دلمون واسش ریخت،مثِ برگای پاییز.....
مرا به یاد خیابانی بیندازپر از پاییزو مردی کهدست هایم را به مهر می گرفت......