دلیل این همه احساس را نمیدانم نپرس این که چرا تو... جواب راحت نیست!
ای ضمیر مفرد حاضر! منِ دیوانه را با کدامین فرض، تحلیلِ ریاضی میکنی؟!
دنبالِ خوش نشستنِ تاسم، ولی چه سود قانونِ مارپله چنان تخته نرد نیست...
دنبال دلیلم که چرا دل به تو دادم دیوانه و درگیر همین حس عجیبم...
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شد دل به دریا زدن رود تماشا دارد...
ای نیمهی پنهان من! دوری ولی نزدیک با روح خود تسخیر کن جسم شرورم را
برای من که به کم قانعم، همین کافیست که زندگی کنم از ابتدا در آغوشت...
تا گفتم عاشقت شدهام دورتر شدی سهم من از وجود تو اندوه و آه شد...
مانند هیزمهای مصنوعیّ شومینه میسوزم و پایان ندارم، درد یعنی که...
میخندی و با خندهی تو غرق امیدم پس فکر گزافیست که همدرد نباشی... . .
خدا کند که اگر بینمان کدورت بود به حد فاصل دیوار و در خلاصه شود
عادت به خنجر خوردن از نادوستان دارد چیزی نمیگوید... چرا که قصه طولانیست!
در حقیقت میشود با چشم هایت حرف زد شکل آدمهای دنیای مجازی نیستی...
دست تو با گورکن انگار در یک کاسه بود نامهی مرگ مرا با خنده امضا میکنی...
صبحها چشم به اخبار حوادث دارم تا ببینم که رسیده خبرِ چند نفر؟!
من فکر میکنم همهی دختران شهر فهمیدهاند جای تو را پُر نمیکنند
من همان آدم پر منطق بی احساسم... پس چرا آمدنت، حال مرا ریخت بهم؟
خیالى نیست دیگر دردهایم را نمى گویم به روى دردهاى کهنه ام تشدید بگذارید
این شعر، آخرین غزل من برای توست تقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس... .
نگو که شب شده راحت بخواب، راحت نیست! که بی تو این دلِ تنگ و خراب راحت نیست
دیگر سکوتم از رضایت نیست، آخر قفلی که بستی بر دهانم، بیکلید است... .
تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محض هر سال بیست_و_هفتم_آبان جهنم است . .
اصلا دلت میآید از من دورتر باشی؟ از منظر نزدیک بنگر شوق و شورم را
صد بار به من گفت که دوری کنم از تو عقلی که نمیخواست دلم را بفریبم!