پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک دست کم بوددست هایی دیگر در آوردبرای دستگیری از بادبادک هابرای دستگیری از بادبادک هابرای دستگیری از بادبادک هابرای دستگیری از بادبادک هاو برای تکان دادنِ بادها!«آرمان پرناک»...
صدای دریاهوای بهاری و معتدل ساحل شلوغ خنکای نسیمدریا مواج و آسمان ابریرنگی از زندگی در دل می جوشدشن های ساحل پر از صدف هر کدام گویای ِداستانی از آغوش دریا و رازهایشکه با هر موج بار دیگر زنده می شودصدای قایق ها در دوردست کودکان با خوشحالی بادبادک ها را به دست باد می سپارند و صدای مرغان دریای آوای آزادی در دل روزستکه با هر وزش باد موج ها را به آغوش خود می کشند گویی می خوانند: «این لحظه را بگیر، ...
نگاه کن!تمام بادبادک هایمبه شاخه ی غروب گیر کرده انداین چه نخ دادن بود آسمان!!؟؟«آرمان پرناک»...
سفید ی موهایم را نخ می بندم تا کودکانه هایت را بادبادک شوم. دخترم دوستت دارم....
باید به کودکان آموخت جهان بی باتوم و گلوله زیباتر است ! باید به فکر ساختن یک بادبادک بود هنوزم با مشتی نخ و کاغذ می شود به گیس طلای خورشید رسید ! کودکی که با مسلسل بازی کند جهان را نجات نخواهد بود اوریانا فالاچی...
تو را دل برگزید و کارِ دل شک بر نمی داردکه این دیوانه هرگز، سنگِ کوچک بر نمیداردتو در رؤیای پروازی، ولی گویا نمی دانینخِ کوتاه، دست از بادبادک بر نمی داردبرای دیدنِ تو آسمان خَم می شود امابرای من کلاهش را مترسک بر نمی دارداگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش رااتاقم را صدای جیرجیرک بر نمی داردبیا بگذار سر بر شانه های خسته ام، یک باراگر با اشکِ من پیراهنت لک بر نمی داردارس آرامی...
بادِ پاک، با طراوتِ بهاراز افق، آن سوی باغ های آسمانمی وزد به مخملِ غروبآفتاب، شادمانه با نشاط و شوقبا شتاب، با نوازشی به ابرمی رود به پشتِ کوهمن در این سعادتِ لطیفغرق می شومتا طلوعِ ماه، تا دمیدنِ ستاره ها ...تا شکوهِ آفرینشِ خدا ......
باید به فکر ساختن یک بادبادک بود،هنوز هم با مشتی نخ و کمی کاغذمیشود به گیس طلای خورشید رسید! کودکی که با مسلسل بازی کند، جهان را نجات نخواهد داد....
بادبادکِ دلتنگی هستم، که در گندم زار رها شده ست...♥ آه؛سخت منتظرِ برگشتنم! (رها)...
پدر بزرگم همیشه می گفتوقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچهمی روی،برای فرار از زوایای ترسآوازی را زمزمه کن!من همه برای پُر کردن ِ این خلوت ِ خالی ترانه می خوانم!برای تاراندن ِ ترس!به خدا از این کوچه های بی سلام،از این آسمان ِ بی کبوتر می ترسم!بامها را ببن!دیگر کسی بادبادک نمی سازد!در دامنه ی دست ش کودکان،تیر و کمان حرف ِ اول را می زند!می ترسم از هزاره ای دیگر،نسل ِ گلهای سرخ منقرض شده باشد!....
آسمان دی/پُر شد از بادبادک/رنگین کمان...
باید به فکر ساختن یک بادبادک بود ؛هنوز هم با مشتی نخ و کمی کاغذمیشود به اوریانا فالاچی !...