متن اعظم کلیابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اعظم کلیابی
یک قدم لطفا بیا نزدیک تر تا جان دهم
جان چه دارد ارزشی در پای جانان ریختن
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
من دوستت دارم همیشه بر زبان دارم
این واژه را من تا همیشه دوست میدارم
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
باید کنم تمرین من این شاد بودن را
بانو فقط باشم فقط بانوی شادی ها
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
من به عاشق بودنت شک کرده ام
فکر دیگر میکنم این عشق پاگیرم شده
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
به نام او که سه ساله ست و باب حاجت هاست
دو دست کوچک بی بی پر از کرامت هاست
قسم به زلف سیاهی که سوخت از آتش
نخی زمعجر او رشته ی عنایت هاست
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
قسم به چادر و گهواره ای که غارت شد
نصیب دشمن اهل حرم حقارت شد
گرفت تا که به دستش علی اصغر را
تمام عرش ازین غم دچار حیرت شد
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
تو را من بسکه میخواهم همه انگشت به لب ماندند
ملائک در شب وصل من و تو خطبه میخواندند
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
تو را از بسکه میخواهم خودت هم در عجب ماندی
هوای روی گل درسر سرود وصل می خواندی
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
سحر شد باز وچشمانم به در مانده است و بی خواب است
به دنبال تو میگردد دلم جاناچه غمگینست وبی تاب است..
زبس آتش زند ای جان به جانم شام دلتنگی
حوالی همین ساعت دلم دنبال مهتاب است
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
دوباره وقت دلتنگی دوباره عصر آدینه
دوباره حرفهایی که شده آهی دراین سینه
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
چشم بد دور ازاین عشق که در سر داری
شوری چشم رقیب از نمک عشق شماست
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
نوکر شدم در مجلس تو افتخاری
این باشد از بابا برایم یادگاری
در روضه هرشب اشک میریزم به یادت
حتما هوای اشک چشمان مرا داری
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
بغضی ست که در گلوی ما خشکیده
خون است روان به جای اشک از دیده
از بعد هزار و چار صد سال هنوز
آوای تو در گوش جهان پیچیده
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
چشم بد دور ازاین عشق که در سر داری
شوری چشم رقیب از نمک عشق شماست
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
کاش طفلت را سوی نامردان نمیبردی حسین
با سه شعبه حرمله ترسم که سیرابش کند
باز گردانش به خیمه مادرش دلواپس است
شاید امشب لحظه ی بر دامنش خوابش کند
بانوی کاشانی
اعظم کلیابی
ماه محرم تکیه تا آماده می شد
شور و شعوری در دل من زاده می شد
نامت که می بردم دلم آرام میگشت
با بیرق سرخت مرادم داده می شد
خانه سراپا تکیه بود و مادر من
آماده با چادر سیاهی ساده می شد
چادر سیاهی که برایم دوخت انروز...
باید آن روز آسمان یکباره باران می گرفت
غنچه ی نشکفته ی باغ دلت جان می گرفت
تیر بیداد ستم تا حنجر اصغر شکافت
کاش کار این جهان یکباره پایان می گرفت
کاش آتش شرم میکرد از خیام اهل بیت
تا تب و تاب دل سجاد درمان میگرفت
کاش یا...
.
شهریاری که شده قطعه حصیری کفنش
این حسبن است که آفاق شده سینه زنش
داغ او بر جگر تشنه ی صحرا باقی ست
تا سماوات و زمینند به حزن و محنش
هفت گردون به لبش زمزمه و شور و نواست
از تب غم زده ی داغ عقیق دهنش
آی...
نوکر شدم در مجلس تو افتخاری
این باشد از بابا برایم یادگاری
در روضه هرشب اشک میریزم به یادت
حتما هوای نوکر خود را تو داری
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
کاش علی را سوی نامردان نمیبردی حسین
حرمله با تیر میخواهد که سیرابش کند
باز گردانش به خیمه مادرش دلواپس است
شاید امشب لحظه ی بر دامنش خوابش کند
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
باز هم این روضه ها اتش به جانم میزند
میبرد من را کنار خیمه های سوخته
قصه ی این ماجرا از اولش با غصه بود
اه دارد دختری چشمی به نیزه دوخته
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
روشنی را چون خدا رزق نگاه آب کرد
اشک عشقت را نصیب این دل بیتاب کرد
از ازل نام تو را با تار و پود من سرشت
مادرم من را کنیز دختر ارباب کرد
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
سحر شد باز وچشمانم به در مانده است و بی خواب است
به دنبال تو میگردد دلم غمگین وبی تاب است
زبس آتش به جانم میزند این شام دلتنگی
حوالی همین ساعت دلم دنبال مهتاب است
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
من که شاعر نیستم اما نمیدانم چرا
تا تو را میبینمت انگار حافظ میشوم
اعظم کلیابی بانوی کاشانی