هم دردی و هم دوای دردی
هر بار آیم سوی تو تا آشنا گردی به من هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
مهر از تو توان برید هیهات اول دل برده باز پس ده
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
هر کجا بروی مرا خواهی دید یک شب تمام شهر را دیوانه وار با خیالت قدم زده ام
آغوش تو آرامش جان است
دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی ای خوشترین خوش آمده بار دگر بیا
آنکه باز هم عاشق می شود دیوانه است من دیوانه باز عاشق تو شده ام
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم
دلم را جز تو جانانی نمی بینم نمی بینم
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست شب چنین روز چنان آه چه مشکل حالیست
اوار نکن با نگهت این دل ویرانه ما را
تو آسمان منی جز پناه آغوشت برای بال و پرم وسعت پریدن نیست
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
طریق وصل گشادی من آمدم تو رفتی
اصلا یادت هست که نیستم ؟
تا دل به هوای وصل جانان دادم لب بر لب او نهادم و جان دادم
زِ پیشم میروى اّما مهیا کن مزارم را که بعد از رفتنت جانا دگر جانى نمى بینم
حلقه بر در میزنم دانم که در آنسو تویی یا برانم یا بخوانم چیست تقدیرم بگو
می خواهم فراموشت کنم اما این ماه ماه هر شب تو را به یاد من می آورد
ز تو بخشایش تو می خواهم
نام تو مرا همیشه مست میکند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب
درد بی درمان شنیدی ؟ حال من یعنی همین ! بی_تو_بودن_درد_دارد می_زند_من_را_زمین