متن رضا کهنسال آستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رضا کهنسال آستانی
عاشقِ جوانک با پوشش غربی دیروز ؛ دخترکی شرقی بود و اما پس از سالها همان دخترک ؛ زن غربی شده امروز ؛ دیگر عاشق مرد میانسال چروک چهره و محاسن سپید شرقی امروز ؛ همان جوانک غربی دیروز نیست...
وقتی او این داستان را شنید دستی به سر بی...
پی تو شهر به شهر، غریب، آشفته حالی بهتر است
فریاد وار ناله درجوار بودنت ؛ نبودت ! اما کوچه خالی بهتراست
باخیالت لحظه ای هم جمله با گریه نمیگردد تمام
گفتگوها دائما درذهن من درحال زاری بهتراست
باورم شد،شنیدن قصه عشق بی فرجام من با تو ،ای بی وفا...
بخشیدن بی معناست ؛ وقتی هنوز ساعت ذهن ت کوک است به افق نفرت و به وقت یادش زنگ می زند...
انگار ماه🌙 جا خوش کرده بود در گوشه ای از صورتش
آنقدر سیرت زیبایی داشت که نگذاشت هیچوقت متوجه ماه گرفتگی صورتش شوم!!!
همیشه بعد از آرایش قبل از آینه از من می پرسید؟ زیبا شدم...
و من چقدر لذت میبردم از بودن در کنار زنی که زیبائیش را بامن...
گاهی تمام شهر درگیر تو میشود
گاهی تمام عشق تفسیر تو میشود
گاهی کلمات تماما تقدیم تو میشود
گاهی ابیات هم باورکن محوتصویر تومیشود
گاهی گه گاهی هرزگاهی من هم تومیشود
آنگاه تمام شود تُو در شعر بگو این من چه میشود
سَرم قُل قُل میکند نه کُر کُر میکند...
اما دیگر نفسم بالا نمی آید! چرا قِلیان یادت دیگر کام نمیدهد...!؟
دروجودم دیگرطعم خوش نیکوتین بودنت را حس نمیکنم . هستی ولی نه دود میکنی ونه خاموش میشوی ..!؟
بااینهمه نمیدانم چرا من در حال سوختنم...
در سرفصل کتاب شِعر زندگیم
کاش تو مِصرَع دوّم شاه بیتی میشدی که قافیه اش تکرار می شد؛ تا عشقی که قرار به سُرائیدن بود خط به خط نگاشته شود...
مگر میشود بعد رفتنت زیر بارش ممتدخاطراتت درکوچه افکار ؛ با چشمهایم بدون چتر داشتنت قدم زد وخیس نشد...
کسی نیست به او بگوید
چرا هرشب با پاهای قلم ت ؛ قدم میزنی این کوچه خاطرات بن بست را !؟
گَرد وغُبار واژه هایت ،دراین برگه های خاک گرفته ،جوهری برای چشم هایت نگذاشته
تمام کن این پایان باز را...
پرسه هایت راجمع کن.
قَسَم به رُوزِه سُکوتِ هِنگام طُلوع چَشمانَت ؛ هَرروز وُضو میگیرَم با اَشکهایَم به مَحضِ شِنیدَن اَذانِ یادَت ،
رو به قِبلِه خاطِرات بَرای اَدایِ فَریضه نَماز عِشق ، بِهنگام اِقامه دَرمَن حُلول میکُنی ؛ حَمدَت را میگُویَم تَنها اَحد دُنیایِ مَن، بَعد از مَعبود فَقط توئی دَلیلِ رُکوع وسُجودَم،...
توئیکه تمام من بودی من تمام شدم وتو درمن همچنان در حال روئیدنی ...
تبر،تیز زمان هم زورش به ریشه های یادی که درظاهر برگهایش به زردی گرائیده آنهم دراین فصل زندگی م که کار ازحرس گذشته وبی ثمرم ؛ نمیرسد!؟!
مگرچقدر در من ریشه دوانده ای تنهاترین درخت باغچه...
اندوهگین که میشوم درمسیری نامشخص سوار بر قطار افکار روی ریل خاطرات بهنگام سوت های ممتد یادش درکوپه خیالش ؛ بهمراه دفتر یاد داشت قدیمی م با سیگاری برلب ؛ دستی دفتر ودست دیگرم قهوه میروم تا...
نمیدانم کی سیگاری شدم آخر یکی را دوست می داشتم بسیار.
واما بعداز...
دلم نه زبانم ؛ لبریز از دعا ئی ست که اجابت ندیده است!
جنس عاقبتی که من خواستم خدا به خیرت کند!؟
به وقت وداع وقتی باران خاطره شروع به باریدن میکند؛ واژه ها درگِل افکار گیر میکنند و قدم ازقدم برنمیدارند اینجاست که سکوت به شکل قطرات مُرواریدی از ناودانی چشممان غلطیده وروی گونه خودنمایی میکندوسپس سیل اندوه ، غمی سنگین ونگاهی دوخته شده به مسیری که راه برگشت برای کسی...
شاید در نوشته های سهرابی م ؛ بِسان قلم سپهری زندگی درجریان نباشد اما تودرمن جاری هستی.
سالهاست منتظرت هستم مثل انتظار کُشنده ابیات شهریار، همانقدرعاشقانه وهمانقدر غمگینانه.
هیچوقت حتی چون شعرهای نیما سرکوبانه مرا نخواستی ؛ وعاشقانه های شاملوئی که از آن دم میزدی را هم درهیچ سطر دفتر...
بَربالای چوبه دار زندگی ، با طناب موفقیت هایم بالاکشیدمش و با لبخند دفن کردم لاشه متعفن نفرتش را؛ دشمنم را میگویم...!؟
حال خوبی نداشت و برایم دلیل استیصالش را اینگونه توصیف کرد
از مادرم برایم سجاده ای مانده که خودم برایش خریده بودم .
دنبال خدای سجاده مادرم میگردم !؟
گفتم چرا؟! گفت
چون اینروزها واسطه استجابت دعاهایم را ندارم...
بیچاره تازه مادرش را از دست داده بود ...
این را...
تولیلیِ تمام شعرهای چکیده ازقلم هستی
چه خواهد شد اگر لیلای درکاغذ به مجنونش بپیوندد!؟
✍️ رضا کهنسال آستانی
ای دست نیافتنی!!!
دوست دارم وقتی بعد سالها میبینمت
روی بوم نقاشی ماندنت درلحظه رنگ عشق بزنم؛ بگذار لااقل دلخوش باشم به تصویری ماندگار از کور سوی امید..!
وقتی تصویرت را مقابلم دارم بگذار دوست داشتنت را نقاشی کنم...
چون با تصویر ذهنی م نقاشی نبودنت را خوب بلد بکشم...
خواستم مانع شوم تا چاقوی زبانت از غلاف دهانت خارج شود؛خواستم تیزی کلمات را دستت ندهم تا سلاخی کنی دلم را !؟... اما دیدم فقط درد است که تورا به یادم می آورد...
این بود که با لب ترک خورده افکارم، تشنه بدون آب رو به قبله عشق دراز کشیدم......