شعر و متن فیروزه سمیعی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر و متن فیروزه سمیعی
جدایی
نقطهایست
که جمله را
تمام نمیکند!
دستهای ما
دیگر به هم نمیرسند
اما هنوز
خطوط شان
حرف میزنند...
تو رفتی
و جهان
وزن سکوت را
به من آموخت.
در
بند
ترافیکِ
خاطرهها
ماندم
عشق
از چراغ
قرمز
جدایی
عبور کرد.
عشق
دایرهایست
بیمرز
که
هر بار
باز
به
خود
بازمیگردد
در
دایرهای
که
آغاز
نداشت
و
پایان
نمیشناخت
ماندم
میان
عشق
غریب
در تقویمهای بیصدا
تاریخ کهنهگی میپیچد
هر روز
تکراری در ورق ها
که هیچگاه
در هیچکجا
من نیستم برای به هم رسیدن
آواها خالی
زمان
در حال چرخش
میرقصد بیگمان
و من
همچنان
گم در دل این تکرار
که نه عشق میرسد
و نه عمر می پاید
زندگی
جعبهای بود
که کاغذهای کادویش
به باد سپرده شده بود
هدیه؟
یک سنگ
در میان آینههای شکسته
یا شاید
خندهای از یاد رفته
بر لبهای کودکی که هیچگاه زاده نشد
کسی گفت:
«باز کن!»
و جعبه پر شد از تاریکی
از سکوتی که حرفهایش را
گم کرده بود
و...
تکهای از رویا
افتاد در چای سردم
چرخید
چرخید
تا به لبۀ فنجان رسید به
خواستم بنوشمش
اما قاشق گفت:
"حواست نیست؟
این فقط خیالِ قند بود!"
رویا
با قهقههای نامرئی
از کنار میز پرید
و من
ماندم با فنجانی چای
که عطرش دیگر
شبیه هیچ خاطره ای نبود
در قفسی از جنس خیالیم هنوز/
آزاد ولی بسته به بالیم هنوز/
زنجیر خودم گره به دستم زده است/
با سایهی خویش در جدالیم هنوز/
مرغان دریایی
به تشییع خورشید
هر غروب
کنار ساحل
سوگوار
غرق شدن نور در آب را
با بالهای سفیدشان
همراهی می کنند
آنها نمیپرسند
چه کسی در دلتنگی ساحل گم میشود
یا کدام ماهی
در سکوت
این تاریکی را مینوشد
و چرا
آسمان و دریا با هم مرثیه میخوانند
اما...
در جامِ طلا شرارِ شیدا دارد/
هر قطرهاش آتشی تمنا دارد/
گر شعلهکشان به دل بریزی، بینی/
از خاکِ وجود، جانِ زیبا دارد/
در سایهی سبزِ خویش مأوا دارد/
در ریشهی خود هزار دنیا دارد/
هر برگ که میریزد از او میگوید:/
با مرگ هنوز زندگیها دارد/
...
من
و تو
پلی ساخته ایم
از عشق که هر لحظه نزدیکتر میشویم تا به هم برسیم
با تو
در هر
قدم
دل
آرام
است
دل را به طلسم عشق بیدار کنم/
جان را به هوای دوست بیمار کنم/
ای شهرِ پر از حادثه، باور دارم/
قهرم به تو را، به مهر تکرار کنم/
کار هر روز و شب من است
دل سپردن به پنجره ها
دیدن رهگذران
رد سایه ها در مه
و جای خالی شعرها
اسم ها
دست ها
نگاه ها...
دوست ندارم
جای خالی باشم
حتی در قاب خیال
پروازِ بلند آرزویِ پر بود/
آزاد دلش ز دامِ خاکستر بود/
هر شاخه که تکیهگاهِ امنش میشد/
در حسرتِ او، شکستهای دیگر بود/
...
تو مثل چتر سوراخی
در باران آتش بودی
که سایه ات را
بر سرِ پروانه های سنگی
گسترده بود
و
من
یک قوطی خالی برف شادی
در جیبِ سیاه ابر
صدایم را به آواز سیاه بادها می سپردم
تا شاید در گوش زمین
راز لبخندت را فریاد کنم
اما تو...
در بندِ زمان، اسیر و بی تاب شدم/
در خوابِ خود از قفس به پرواز شدم/
آزادی اگر چه دور، رؤیا شد و رفت/
در حسرتِ بال های خود خواب شدم/
...
....فیروزه سمیعی
آزادی و بند، هر دو در جانِ من است/
زنجیر به دست و قفل در پایِ من است/
بر سنگِ سکوت، نقشِ پرواز زدم/
پرواز، ولی هنوز زندانِ من است/
....🍃
فیروزه سمیعی
کودکان در باغچه ای
که خاکش از خاطرات ماست
تخم رؤیا می کارند
اما ریشه ها
از سنگ فرش خیابان ها سر در می آورند
با دستان کوچکشان
بر آسمان کاغذی
ابرهایی از گچ می کشند
بارانی که می بارد
شور اشک های دیروز است
لبخندهایشان
مانند بادبادکی ست
که...