شعر و متن فیروزه سمیعی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر و متن فیروزه سمیعی
در جامِ طلا شرارِ شیدا دارد/
هر قطرهاش آتشی تمنا دارد/
گر شعلهکشان به دل بریزی، بینی/
از خاکِ وجود، جانِ زیبا دارد/
در سایهی سبزِ خویش مأوا دارد/
در ریشهی خود هزار دنیا دارد/
هر برگ که میریزد از او میگوید:/
با مرگ هنوز زندگیها دارد/
...
من
و تو
پلی ساخته ایم
از عشق که هر لحظه نزدیکتر میشویم تا به هم برسیم
با تو
در هر
قدم
دل
آرام
است
دل را به طلسم عشق بیدار کنم/
جان را به هوای دوست بیمار کنم/
ای شهرِ پر از حادثه، باور دارم/
قهرم به تو را، به مهر تکرار کنم/
کار هر روز و شب من است
دل سپردن به پنجره ها
دیدن رهگذران
رد سایه ها در مه
و جای خالی شعرها
اسم ها
دست ها
نگاه ها...
دوست ندارم
جای خالی باشم
حتی در قاب خیال
پروازِ بلند آرزویِ پر بود/
آزاد دلش ز دامِ خاکستر بود/
هر شاخه که تکیهگاهِ امنش میشد/
در حسرتِ او، شکستهای دیگر بود/
...
تو مثل چتر سوراخی
در باران آتش بودی
که سایه ات را
بر سرِ پروانه های سنگی
گسترده بود
و
من
یک قوطی خالی برف شادی
در جیبِ سیاه ابر
صدایم را به آواز سیاه بادها می سپردم
تا شاید در گوش زمین
راز لبخندت را فریاد کنم
اما تو...
در بندِ زمان، اسیر و بی تاب شدم/
در خوابِ خود از قفس به پرواز شدم/
آزادی اگر چه دور، رؤیا شد و رفت/
در حسرتِ بال های خود خواب شدم/
...
....فیروزه سمیعی
آزادی و بند، هر دو در جانِ من است/
زنجیر به دست و قفل در پایِ من است/
بر سنگِ سکوت، نقشِ پرواز زدم/
پرواز، ولی هنوز زندانِ من است/
....🍃
فیروزه سمیعی
کودکان در باغچه ای
که خاکش از خاطرات ماست
تخم رؤیا می کارند
اما ریشه ها
از سنگ فرش خیابان ها سر در می آورند
با دستان کوچکشان
بر آسمان کاغذی
ابرهایی از گچ می کشند
بارانی که می بارد
شور اشک های دیروز است
لبخندهایشان
مانند بادبادکی ست
که...
روی دیوار
ساعت می خندید و زمان عقب عقب می رفت
صندلی ای که نشسته بود
پاهایش را دراز کرد و خمیازه کشید
در یخچال را باز کردم
ماه افتاد بیرون
و با صدای شکستن بشقاب ها
در فریزر یخ زد
قاشقی از سقف آویزان بود
و زیرش یک چتر...
زندگی ام قصیده ای ناتمام/
در گره ی زمان و وهم و خیال/
بادی وزید و برگ هایم ریخت/
ماندم به سکوتِ فصل ها بی سوال/
...فیروزه سمیعی
دل در پی ات گم و تنها پر از شور/
دست در دستان زمان گره در گلو/
عشقِ تو بیدار است در هر لحظه ای/
شاید فردا من و تو دو نیمه رو به رو...
..فیروزه سمیعی
«گلدون»
عشق مثل یک گلدون پر از خاک بود،
که هر روز بهش آب می دادیم، اما هیچ وقت گل نمی داد.
تو گفتی: این گلدون کجاست؟
من جواب دادم: تو نمی بینی؟ همین جاست، در این دست ها.
تو خندیدی و گفتی: دست های تو همیشه خالی اند.
گفتم:...
نور روشن است,
اما در دل شب,
تو همه ی جهان من بودی,
در آن نبرد
کلمات هم بی معنی می شوند وقتی چشمانت سخن می گویند,
و دل نمی داند که چه می کند.
فیروزه سمیعی
Լույսը պայծառ է, բայց գիշերվա թիրախում,
Դու եղար իմ ողջ աշխարհը, նրա մեջ...
در خلوت شب، ستاره پنهان دیدم/
از چشمه ی نور، عشق لرزان دیدم/
در آینه ی ماه نگاهت جاری ست/
در ظلمت دل ، مهر تو تابان دیدم ...
....فیروزه سمیعی
در موج خیال، دل چو دریا باشد/
هر لحظه به رنگ عشق پیدا باشد/
با بادِ صبا به سوی خورشید رود/
این زندگی ام, که پر ز فردا باشد/
....
...فیروزه سمیعی
مسیح در آشپزخانه است
دست هایش چنگ می زنند
در میان قابلمه ها
نان در دستانش خاکستر می شود
و آب
چون خون
از شیر فواره می زند
چاقوهای تیز
به صلیبش می خندند
و دیگ های بهشت
دود اندود
مثل دعاهای بی صدا
در دل شب می جوشد
بر...
زندگی دقیقا مثل یک پازل بزرگ می مونه، پر از قطعات کوچک و بزرگ که به هم نمی چسبند. به نظر می رسه همه چیز مرتب باشه، ولی یه لحظه به خودت میای و می بینی که یکی از قطعات گم شده یا اشتباهی جا خورده؛ بعد می بینی ،...
ما ماهی تو تنگیم
شایدم تو حوض یه خونه ی قدیمی،
که حتی دیواراش هم یادشون رفته چی بودیم.
هر روز منتظریم،
شاید یه روزی بیای،
دستت رو از لای پنجره بذاری توی آب،
اما همیشه با یکم فاصله،
که نه بتونیم بیافتیم توی دستات،
نه بتونیم پر بشیم از...