شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
یک روز می آیی که من در انتظارت نیستم
تو فکر ماندن می کنی من اهل ماندن نیستم
ارس آرامی
بیمار بیماریم..
بهاران آمدند رفتند ولی ما همچنان از کوچ بیزاریم
نخواهم گفت اما..در نگاهی عاشقیم بیمار بیماریم
نظر داری..
آینه ای..لبخند زیبایی به لب داری
صد بوسه بر چشمی غزل داری
پنهانی هم باشد نگاهش کن
خورشید زیبا را نظر داری
این شب ها ماه را که نگاه می کنی
خورشید زیبا را نظر دارد و ما را بر حذر..
اگر جانی برنجانی و یا قلبی بلرزانی
بنا داریم اگر دین را ، میانِ آتش و ناری
و گر انسانیت حکم است ؛ در آن هم تو ناکامی
که شرط آدمیت نیست ، همنوعت برنجانی
ز هر رنگی ،زهر قومی،ز هر مذهب و یا دینی
بدان گر جان برنجانی،رها هرگز...
خداوندا در این عالم چه می بینم
زمین را پر گل و پر غنچه می بینم
گل و بلبل شقایق های زیبا را
گلستان را میان باغچه می بینم
چو دلتنگم برای آن سفر کرده
رخ دلبر به قاب طاقچه می بینم
غنچه دهان برگشود، در چمن و باغ و راغ
باغ دلم بی گُل است ، غنچه خندان بیا
خنده زنان می روی ، بیخ و بنم می کَنی
مقصد و مقصود من ، قبله جانان بیا...
بدو خواهم سپرد این جان زیبا را..
گرم آن ترک شیرازی
بدست آرد دل ما را
کجا لایق بداند او.؟
سمرقند و بخارا را
بدو خواهم سپرد
این چشم زیبا را
نگاه ها را
و بر جان و تنش
صد بوسه خواهم زد
نفس هایی
گوارا را
در ان بیقوله...
فروختم دین و آیینم..
شبی در خواب دیدم آمدی جانا به بالینم
چنان ماه شب تابان هزاران رخنه در دینم
تو کردی و شرابی مست خوردم تا سحر بیدار
برای بوسه بر چشمی فروختم دین و آیینم
ازچراغانیِ چشمان تو من جان دارم
بی تو یک نسبت نزدیک به باران دارم
روشنم از تو و آن منحنیِ لب هایت
من به لبخند پر از صبحِ تو، ایمان دارم
می روی دور شوی ،بند دلم را بکنی !
می روی سوی دگر قید دلم را بزنی!
وطن آنجاست کز آن میل رهایی ات نیست
غیرِدستان تو هرگز که ندارم وطنی
مثل یک حسرت جانکاه به تو می اندیشم
همچو آهی که برآید ز لب پیرزنی
گذر از کوی تو...
من ساده ام چند رنگ بودن را بلد نیستم
از پیش تو رفتم که رفتم تا ابد نیستم ...
این روز ها هستم ولی چشمت نمی بیند
آن روز که جای اشک ها خون می چکد نیستم
رفتم که تنها طی کنم پهنای غربت را
افسوس آن روزی که آهت...
عسل راهی بود که فرود آمد در دل من
رهسپار می شد به ویرانه دل تو
سوغات همیشگی اش شادی بود
دختر کوچک من وتو نامش عسل بود
زیبا وماهرو و تپلی
با موهای فرفری
سرشار از شوق زندگی
نم نم می بارید برمن وتو
راز شیرینی داشت با خود...
هرکسے دیدهٔ خود را به حرام اندازد
روحِ خود را زِ هوس زود به دام اندازد
چاه از یکطرف و خواهش مُرداب زِ شوق
مانده شب ، ماه ، رُخش را به کدام اندازد
شاعران از تو به وجد آمده و مَحو رُخت
هر کدام از تو به هرگونه کلام...
همیشه سعی داشتم برای کسی دل به دریا بزنم که همسفر بخواد ، نه قایق...
ولی همیشه گزینه دوم ، بیشتر به چشمم اومد...
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
مرثیه آرزو
ای عشقِ بی بهانه به کارم نیامدی
حتی به خاطری که ندارم نیامدی
حالا که از هوای تو و برکت جنون
آواره ای به شهر و دیارم نیامدی
گفتیکه میرسی سر قولیکه داده ای
دیدی به درد و غصه دچارم نیامدی
با روزگار خسته و دلتنگی و قفس...
من توو من
نجابت هیچگاهی دست تر دامن نمی افتد
فرشته خوی هرگز چنگ اهریمن نمی افتد
تفاوت ها میان هر مطلا با طلا باشد
که آتش در میان جان هر خرمن نمی افتد
تو گوهر باش و در عقد ثریا پرتو افشان شو
غباری روی رخسار گلت از من...
برای آنکه بدانی
کسی که داده به تو ابروان زیبا را
کشیده گوشه چشمت غروب دریا را
در استوای تن و انحنای لب هایت
فشانده عطرخوش طره چلیپا را
به دشنه های پر از التهاب مژگانت
فزوده ناز تب آلوده و فریبا را
میان اینهمه آدم فقط به وامق داد...
سبکتر از پر مرغان
تو مثل شهد شرابیکه تلخ و شیرینی
پر از بهانه شوقی تو درد و تسکینی
زلال چشمه نوشی دوای بی تابی
خلوص شربت خوابی عیار مرفینی
پگاه صبح سپیدی نوید فردایی
شب و ستاره و نوری حضور پروینی
مرور خاطره های نهفته در ذهنی
نگاه نرگس...
چند رباعی ۳
◇۱۳
سرگرم که ای، دلبری از یادت رفت؟
یا سرخوشی سرسری، از یادت رفت
این شاخه پژمرده، دلی حیران است
گفتیکه خودت میخری، از یادت رفت؟
♤♤♤
◇۱۴
زیبای پر از ترانه، در بند که ای؟
لبریز بهانه و شکرخند که ای؟
ای کوه پر از شراره...
جام تجلی
خراب و عاشق و دیوانه حسینم من
مرید مکتب سلطان عالمینم من
مرا به مشهد دلدلدگی خبر دادند
کبوتر حرم شمس مشرقینم من
طلوع صبح قشنگی گرفته جانم را
غبار صحن دلآرای کاظمینم من
به شوق جام تجلی همیشه سرمستم
خمار باده ی صهبای نشئتینم من
به یاد...