شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
به مانند حبابی
پوچ و خالی
کرده ای از خود
مرا ای آشنا
آخر چرا
وا گو
شدم با خنده بیگانه
شدم تنها
شدم همچون کلافِ غم
که پیچانم به دور لحظه ها هر شب
جدا از دلخوشی هایم
جدا از مهربانانم
بس است دیگر
مَران از خود مرا ای...
برخیز
که صبح آمده ای یار !
حبیبا !
عزیزا !
چون عطر گل یاس
با هلهله ی قمریکان بر سر دیوار
و خنده ی گل در همه گلزار
سرمستی کبکان به چمنزار و به کُهسار
با نازِ گلِ ناز
و نغمه ی مرغان خوش آواز
برخیز و ببین
صبح...
نگارا بی تو چون بیمار گشتم
طبیبی از غمت تبدار گشتم
چو حلاجم که عشقت کرده رسوا
دلم را بُرده ای ، بَردار گشتم
بادصبا
بیگانه نیستی
در آرزوی روی تو مردن خطا نبود
راهی به جز برای تو بودن مرا نبود
بی شک اگر فدائی رویت نمی شدم
شیدائی و ترانه و حال و هوا نبود
وقتی که بی بهانه تو را جار می زدم
در جان خسته صحبت هول و ولا نبود
ای...
چه خواهی کرد؟
سرآغازم چنین شد لحظه پایان چه خواهی کرد؟
بگو آخر تو با دلخسته ای ویلان چه خواهی کرد؟
نمی دانم در این راهی که دنبال تو می گردم
در آخر با من سرگشته و حیران چه خواهی کرد؟
اگرچه برده ای از یاد خود قول و قرارت...
بپرس
بعد از این حال مرا از دل دیوانه بپرس
از نظر بازی هر نرگس فتانه بپرس
پیش هر آینه و شمع گلی یادم کن
تب سوزان مرا از پر پروانه بپرس
حرف هشیاری و دیوانگی و مستی نیست
حال رسوای مرا از می و پیمانه بپرس
آشنایان سخنم را...
تکرگ آباد
شب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟
بیابان جز امید ابر و بارانی مگر دارد؟
چه غم از دوری ساحل تهِ امواج دریا را
در این آوارگی امید سامانی مگر دارد؟
میان نقشه ی جغرافیای شهر هشیاران
سر دیوانه جز رویای زندانی مگر دارد؟
جنون آباد بی...
حدیث آرزومندی
من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم
بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم
میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم...
خورشید مجسم
پلکی بزن ای آینه ی صبح دمادم
ای مظهر سرزندگی عالم و آدم
لبخند تو جانمایه بالندگی ماست
چشمان تو با گردش هر ثانیه مرهم
از قامت رعنای تو قد قامت هستی
رخساره زیبای تو خورشید مجسم
ای فصل پر از برکت باران طراوت
سرشاخه لبریز شکوفایی و...
چشم و بیداری کجا
سینه ام آتشفشان و لهجه ام نجوای رود
غیر از اینها قسمت ما توی این عالم چه بود!
همنوای بیقراران است و همپای نسیم
هر که از حال و هوای ما غمی را می سرود
کیمیای لحظه ها سرمایه های عمر ماست
ما که دادیم از...
دلم ای دوست جز کویت نمی خواهد رَوَد جایی
اگر باغِ ارم باشد و یا فردوس و رضوانی
بادصبا
ای همچو بهار مردهِ جانم بی تو
دلتنگ توام بیا خزانم بی تو
از خاطر من نمی شوی دور ای دوست
دلخواه منی و در فغانم بی تو
بادصبا
پرشور تر از چکاوک بستانم
دل داده ز کف به حلقه ی رندانم
نغمه گرِ مهربانی ام وقت سحر
من بادصبا ، عطرِ گلِ ریحانم
بادصبا
تو می دانی که بر سر،غم شود آوار یعنی چه؟
تو می دانی که حسرت از فراقِ یار یعنی چه؟
ز جور آشنایان، باشَدَت پرخون دل و دیده
رِسد هر دَم ز یار آشنا آزار یعنی چه؟
شود عالم به مانند قفس بی همزبان، غمبار
تو می دانی ببینی غصه...
به اشک و زخمه ی مِضراب عاشق
به داغ لاله و قلب شقایق
به چشمانی که چون
ابر بهار است
به نام عشق
به نام مهربانی
بمان با من
بمان با من تو ای دوست
بخوان آهنگ دل
آهنگ بودن
به نام جام پر از باده و می
به رنگ...
به هر کجا ، قدم نهم ، تو زودتر رسیده ای،
رفیق لحظه های من ، دُرو د بر تو باد غم. حجت اله حبیبی
برسان
قاصدک
ای پیک بهار !
سخن از عشق
سخن از دل
سخن از زمزمه ی مهر
به یاری
که بی تاب تر از این دلِ بی تابِ من است
و سلامی برسان
چو نفسهای بهار
به وفای دلدار
به شکوه گلزار
و به آوای هَزار
که معطر شده با...
اگر یک لحظه، یک ساعت؛ ببینم من رخِ جانان
نمانم با خود و باشم چو باده در خُمِ جوشان
بادصبا
یلدای مرا تو صبح زیبایی عشق
در غربت و غم شادی فردایی عشق
دلتنگ تو ام بیا که دلخوش باشیم
درساغر جان شراب مینایی عشق
بادصبا