متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
آیینهام و خویشتنم گم شده اینجا
در سینه غباریست ز ایّام و ز فردا
در غربت شب، گم شدهام، هیچ ندانم
کاین خستگی از چیست، ز دنیاست، ز راهان؟
هرچند به ظاهر همه جا نقش من افتاد
من در دل خود نیستم ای جانِ تماشا
هر سو نگرم، صورت اغیار...
چو دیدم سفلگان در فکر جهلی
که باشند زشت درک و رایی
ز پستیها و خبط و کینهشان من
شدم آگاه و یافتم روشنایی
چو دانستم که از هم فرق دارند
دل از احوالشان کردم جدایی
به گیتی آدمی بس بیمروّت
که از گفتارشان نبود روایی
مرا پرسند: آیا این...
طلوع نزدیک است، چو یوسف از چاه برآید
که به دیدهی دل، ماه وصلش به ما بنماید
در سینه هر شبانه، دلی ز راه غرقه به نور
که به یمن این انتظار، جان ما به وصل برآید
دعا کنیم ای رفیقان، که غیب را زود نماید
تا که مظهر ظهور،...
به وقت فریب و شورِ بلا، دلآسودهام من
که در دل شبانگاهان، ز رب آسودهام من
نه از نبود طوفان است این سکوتِ جانم
ز درحضور رب، به دل آسودهام من
جهان چو خواب و خیال است و عمر، بادیهای
چو دیدم اوست مقصود، ز کار آسودهام من
نه در...
ای دلِ شاد، از چه غم داری، بخند!
با جهان، چون باغِ گُلباری، بخند!
گر جهان تلخ است، تو شیرین بزی
شکرینلب، همچو روشنی، بخند
هر دمی را عشق بنوازد ز دور
زان نوای رازِ بیداری، بخند
شادمانی هدیهای از آسمان
بر سر هر لحظه، چون یاری، بخند
خنده کن،...
ربنا، شادی رساندی با نگاهت در دلم
هر کجا رفتی، بماند ردّ لبخندت به هم
رفتی اما خندهات را جا گذاشتی در دلم
مثل خورشیدی که باشد با شبِ ما دمبهدم
دور شدی، اما در آغوشم، تو را حس میکنم
عطر تو پیچیده در هر کوچه، در هر پیچ و...
دیدم که مردی، به سنگِ قبری در آن سکوت،
میگفت با دلِ پر درد، ز فریاد، بی امید...
دلم چو سنگ، ولی پر ز داغِ پنهانیست
خموش و سرد، ولی شعلهور زِ طوفانیست
به خنده، رازِ غمم را نهان کنم شب و روز
که مرد را نَبُوَد گریه، گرچه بارانیست...
ز نامت آسمان در شور و آواز، زهرا
دل هر عاشقی با تو همراز، زهرا
قلم، بیدست و پا افتد به وصفت،
کلام از گفتن وصف تو عاجز، یا زهرا
تو در آیینهٔ تطهیر، آیینیترین نوری
که راه هستی در پناه تو ماندگاری، زهرا
نه تنها مادر آیینهداران بهشتی
که...
بهاری بود ، ولی در من خزانی بیبهار افتاد
شکوفه ریخت، اما عطرِ درد از راه به جان افتاد
گمان بردم تقصیرِ شکستن، فصل و آیینهست
ندانستم که سنگم را، فقط به دستم جان افتاد
جهان پر خنده میچرخید، دل امان کمان
صدای شادیِ دل بود، ولی زخمش دچار افتاد...
بیخیال ز آنکه به جهان خبر دارم
تو بمان، ای همه بود و منم غبار حرم
تو همیشه حضوری، من و عدم چه کنم؟
چو نگاهی ز تو آید، شود عدم، نعم
دل من قطرهی تیرهست و تو دریای یقین
من اگر نیست شوم، از تو بمانم درهدف
من و...
ای آخرین ترانهی سبز از آسمان
ای آفتاب گمشده در پشت کهکشان
هر جمعه چشم خستهی ما خیره مانده است
بر جادههای خاکی و دلهای بیامان
در ظلمتی که نام عدالت غریب شد
ای عدل ناب، ای سحر سرخ جاودان
از کوفه تا به شام، جهان پر ز فتنه است...
دلم آن شب که نامت در غبار جان من افتاد
نه چون لبخند، مادرتلخ بود و بیصدا افتاد
نه در آغوش گرمی بود، نه در خوابِ شبِ بینور
که آن مهر نهان، دیر آمد و بغضی بهصفا افتاد
زمان میرفت، بیلبخند، دلم بیپشت و پناهی
چو طفلی بیصدا گم شد،...
مگر دلتنگی چیست جز شرار زرین مبین
که ز آهی خاموش میزند درقلب آتشی به این
این باران که بر دیده میچکد بیصدا
نه ز ابر فلک، که ز وصل توست آن برین
بر ورق یاد تو چون غنچهای بهاران زاد
که ز امتداددل من گشت جلوهای بیکران
پشت پای...
فقط به دل شود دید آن جانِ پنهان را
که نظرِ چشم کور است ز حقیقت گریان را
نه هر که چشم دارد، بینا شود به سرّ دوست
که دیدهپرست ز نقش و نگار و آبی و زمستان را
دل است آن کعبه که جان به قربانگه میرود
نه دیده...
دلم ز مهر تو، ای ربّ، به شور و شیداست
شبیه باده که در ساغر دل پیداست
نه از نسیم سحر، نه ز نقش ماه شبم
ز نام پاک تو جانِ من شکیباست
نگار مطلقم! ای راه مستتر در کل
که هر چه هست، در آیینهات تماشاست
کجا برم گله...
ربنا، ای مهر پنهان در دلِ افلاک و خاک
نور تو پیداست حتی پشت پردۀ هلاک
هر که با نام تو برخاست، خاموشی نداشت
ذکر تو جان میدهد در سینه همچون خاک پاک
گر چه آلوده دنیا و دور از صفای آستان
رحمتی داری که گمراهان کند زره چون به...
تنهاییام آیینهی آرامشم شد
خلوتنشینی، قبلهی مهر و غمم شد
من با منم، بیدغدغه، بیواهمه من
این آشناتر از همه، شد همدمم شد
ثانیههام، آکنده از رنگ سکوتاند
لبخند آن لحظه، پناهِ شبنمم شد
جمع های غوغا را نمیخواهم خریدن
هر جمع بیلبخند، دور از عالَمم شد
از خویش گفتن،...
مگر دلتنگی از نام او آغاز میشود
که جان به گریه میرسد و راز میشود
شب از فراق او دل آسمان ترک برداشت
قلم شکست و گیتار سکوت، ساز میشود
دعا که میکنم، غمم پایان نمیرسد ز او
خاطرات دور است و دل، پر آواز میشود
دوباره بی او باغ...
انگار میزدم رهِ دنیا به پای دل
میرفتم از زمین، سوی ماورای دل
هر سو دویدم و زِ خودم دور میشدم
گم بودم و پر از غمِ بیمنتهـای دل
اما عجب، مسیرِ جهان سادهتر نبود
جز گردِ سجاده، همین کُنجِ جای دل
هر بار بازگشتم و دیدم به روشنی
آن...
چه دارد شب، که هر دم آن پرستم؟
دل از خاموشیش، مِی مینوشتم
سیاهش راز پنهانِ دل من،
به تاریکی دلِ خود مینوشتم
سکوتش همدم اشک شبانهست،
نوای بیصدا را مینوشتم
ندیدندش که رفتند از کنارش،
به خواب غافلان، من مینوشتم
چه مظلوم است این شب در نگاهت،
که من...
اگرچه خصمِ نامرد است و بیپیمان و بیدین
تو خوش باش و مکن خود را شبیهِ خلق نادان
به گرمی با دلش رفتار کن، ای جانِ روشن
که نیکی از تو میماند، نه از مردارِ نفرین
بدی را با بدی سنجیدن آیینِ تو هرگز
نبوده، نیست، ناید در خورِ اهلِ...
جوانه سویِ فروغ سحر، قد افراشت
دلم چو کودک شبگرد، سوی رؤیا رفت
ز خاک تیره برآمد، به جستوجویِ بهار
چو من که در طلبِ عشق، بیمحابا رفت
در آفتابِ تمنا، شکفت جانِ لطیف
غبارِ خاطرِ من، تا نسیمِ دریا رفت
زمین اگرچه مرا در سکوت پروردهست
دلم ز مرزِ...
با تنهایی رفیقِ جان شدن خوشست
رهی پنهان، ولی آسان شدن خوشست
میانِ خواستن تا اوجِ بودنش
پلیست این خلوتِ انسان شدن، خوشست
شبِ بیهمصدایی گرچه تلخ است
ولی آغازِ بیپایان شدن، خوشست
نترس از سایهی دلگیرِ تنها
که وقتِ صبر، وقتِ جان شدن خوشست
کسی تا با خودش تنها...