این روزها دلم یک حال خوش می خواهد یک کنج ساده و صمیمی از دوستانی که تنها ترس و دلهره شان پرسیدن درس معلم بود لحظه های ناب و شیرینی که زود از من گذشتند و حالا که بزرگ شده ام باز از خود میپرسم نکند چند سال دیگر دلم...
پسر که باشی دلت هم که گرفته باشه بی اختیار دلت یه جاده میخواد سواره یا پیاده اش فرقی نمیکنه مسیری خلوت و ساکت و دور از آدمای این دنیا پسر که باشی دلت هم که گرفته باشه دلت سیگار میخواد تا دود شی و از این شهر پرواز کنی...
این روزها دلم خونِ خون است؛ مثل اناری بازمانده از شاخه ای که چشم به در دوخته تا تو بیایی و او را از شاخه بچینی من اَنارِ آبانم دل تنگت که میشوم ، بغض هایم می ترکد من تا آخرین انارِ روی درختِ این پاییز ، به انتظارت خواهم...
گاهی نباید از زندگی چیز زیادی خواست همین که یکی را در زندگی ات دوست داری همین که در کنج ذهنت ، دلت به داشتن یک رفیق دلخوش است همین که هر شب موقع خواب از لابه لای درختان حیاط خانه ات میتوانی صدای جیرجیرک ها را بشنوی همین که...
تمامِ شهر را هم که قدم بزنم باز به بازوهایت محتاجم به یک بغلت که درد را به فراموشی بسپارد خیلی می خواهمت... آن قدر که لب خشکیده آب را خیلی می خواهمت... آن قدر که پرنده پرواز را هر صبح با سلامِ تو آغاز می شود و چه شیرین...
کنارت که می ایستد به چشم هایش خیره شو و به او بگو که تمام زندگی اش هستی کنارش که راه میروی دستش را محکم بگیر و انگشتانش را محکم فشار بده تا حس کند بودنت را کاش بدانی ناگهان چقدر زود دیر میشود کاش بدانی که فرصت برای با...
باید یکی باشد یکی که تو را مثل همان روز اول بخواهد مثل همان روز اول نگاهت کند و مثل همان روز اول اسم تو را صدا بزند باید یکی باشد یکی که تو را بفهمد و بداند و تو را بلد باشد این روزها بلد بودن از هر چیز...
باید یکی باشد ... یکی که دزدانه نگاهش کنی دزدانه راه رفتنش را بپایی و دزدانه ببوسی اش و محکم بغلش کنی و در حضورش طعمِ تلخیِ قهوه ات را نفهمی باید یکی باشد ... که وقتی دلت برای مداد رنگی های کودکی ات تنگ شد ، به ناخن هایش...
خوشا به حال اونهایی که همیشه چای رفاقتشون تازه دمه خوشا به حال اونهایی که از همه ی دنیا که دل می بُرن ته دلشون قرصه که رفیقی هست برای تکیه کردن در این دنیایی که چاقو دسته ی خودش رو می بُره و محبت دیگه خارها را گل نمیکنه...
دختر که باشی میروی جلوی آینه سراغ لب هایت صورتی پامچالی ، قرمز آب اناری ، قهوه ای خرمایی دختر که باشی جلوی آینه چهار زانو مینشینی و سوار بر قالیچه ای از خیال به سرزمین ناخن هایت فرود می آیی آبی کاربنی، صورتی نئونی ، قرمز یاقوتی اما انگار...
پاییز همان قاب عکس خاک گرفته ی دلدادگی هایمان است که تو آخرین بار قول آمدنت را داده بودی ومن هر روز صبح کنار پنجره با چشمانی مضطرب آخرین برگ های این درختان را می شمارم نکند آخرین برگ هم به زمین بنشیند و تو نیایی پاییز یادآور بوی قدم...
دلم ... به اندازه ی ... تمامِ برگ هایِ افتاده ی خیابان ها بودنت را می خواهد!
این روزها دلم یک میز می خواهد و یک فنجانِ شعر و یک همدرد... که بفهمد من را که گذرِ زمان را به یغما ببرد که در حضورش چایم سرد شود... ️️️
در دنیایِ من بعدِ رفتنت سالهاست که عقربه ها از نبودنت یخ زده اند اما یلدا که می آید دلم بیشتر برایت تنگ میشود