شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
افکارت تو را می سازند. جهان را با چشمان خود ببین. انرژی را از درون خود بیرون بیاور. قدرت را از خود بخواه. سمت خودت را با اعتماد به نفس پیش ببر....
در روزی که شورشی به دنیا آمد، با رویاهایی که بلند پرواز می کردند،در هر نگاهش، دنیایی از امید و جانی بود که گویا هرگز نمی میرد.با اشتیاق در چشمانت ، تو راهی را به ما نشان دادی ، به ما جانی دوباره بخشیدی،نام تو حک شده در تاریخ، زیر آسمان آبی بی کران.پس به افتخار تو، جیمز دین عزیز، افسانه ی زمانه ما،تولدت مبارک، همیشه در قلب های ما می درخشی....
با هر پرتوی نورانی خورشید که از آسمان بر ما می تابد، یک صفحه تازه از زندگی برای ما باز می شود. حتی وقتی که سرمای زمستان بر ما سایه افکند، گرمای خورشید را در اعماق وجودمان احساس می کنیم و این حس ما را با اشتیاق و نشاط پر می کند....
نور دلنشین آفتاب وارد اتاق می شودتابشش دنیای کوچک اینجا را پر از نور شادی می کندصدای وزش باد، از پنجره می آیدکتابهای قدیمی، با ماجراهای جدید، با ما سخن می گویندصفحاتی پُر از انگیزه و خلاقیتدر نور آفتاب، دل بهانه می گیرد برای رقصاتاق دنج، مکان خوبی برای خیال پردازی است...
با غمی که در دلتان جاودانه شده استکوه ها را سنگین و اندوهگین کردهاما خورشید ملایم، با عظمت خودپشت ابرهای پریشان ایستاده استلحن سکوت غمگین و عمیقدر هوا چون نغمه ای شنیده می شود سکوت آنقدر سنگین و اندوهگین است که هر ذره ی هوا نیز از آن نفس می کشداما باز هم، با چشمان تاریکتانمی توانید از پشت ابرهانور خورشید را با استقامت ببینید...
پنجره کنار شومینه ات را باز کن و به طراوت هوای سرد زمستان در صبحی برفی نگاه کن. با یک فنجان چای گرم و کتابی در دست، آرامشی دلپذیر و لذتی بی نظیر را تجربه کن. همین لحظه های ساده می توانند تبدیل به خاطراتی به یادماندنی شوند. از زندگی لذت ببر و سعادت را در هر نفس احساس کن....
عقب می چرخد زمان در تاریکی شبآلیس با تعجب به ساعت خرگوش نگاه می کندعقربه ها به عقب می روند در ساعت کوچکجادوی زمان، رازی پنهان در دل تاریکیآیا این راهی است به سفری عجیب؟یا نشانه ای از اسرار جهان هستی؟آلیس با روحی پرشور و هیجان زدهبه سوی سرزمینی ناشناخته می روددر قلمروی جادویی غرق شده استبا رویاها و اسراری بی پایانعقربه ها به عقب، قدم ها را هدایت می کننددر حالی که شگفت زده و متعجب استزمانی که عقربه ها به جلو برگردندآ...
در زمانی که شور و هیاهوی زندگیدر هم می پیچد و هر گوشه ی کوچکی را در بر می گیرد،نیاز به پناهگاهی امن و آرام استتا دانش، نور و امید در ذهنمان باقی بماند.من پناهگاه را دانش می ناممجایی که پرتوهای دانش، روشنی را می بخشدو از پنجره های روحمان می تابدو قلبمان را به لحظه های ابدی می برد.در دنیای پرهیاهو، پناهگاه دانشما را به خود می خواندتا از شور و هیاهوبه دنیایی از نور و آرامش برسیم....
دست ساعت همچنان می چرخد و زمان می گذرددر همان سکوت که در آن به فکر فرو می رویبه دنبال پاسخ هایی در بیابانی می گردی که سخت است پیدا کردنشانآیا معنای واقعی زندگی را می دانی؟آیا خودت را می شناسی؟آیا آرزوهایی داری که هنوز به آنها نرسیده ای؟اما دست ساعت همچنان می چرخد و زمان می گذردتو همچنان در جستجوی معنا هستی...
در آغوش شب، ستاره ها رقصانندپرتوان و خیره کننده در آسمانندکهکشانی از رنگهای خیال انگیزبازویی بسته از جواهرهای زیباستدنیا در این بی پایانی، یک جواهرگاهکه هر نگاهی، جادویی از دیده ما می افتددر آغوش شب، ستاره ها و کهکشانآغوشی دنیایی است که هرگز تکراری نیست...
با منظره زیبای یک صبح زمستانی از خواب بیدار شوید، جایی که آدم برفی قد بلند ایستاده است. طلوع خورشید هوا را روشن می کند و روح شما را شاد و دلپذیر می کند. روز جدید را با شادی در آغوش بگیرید و قدردان این لحظه زیبایی و آرامش باشید....
در سکوت سنگین زمستان، آهوی تنها ایستاده است،در جنگلی پر از برف، که درختان آن مانند ارواح درهم پیچیده اند.شاخه هایش مثل شاخه های درختان به سوی آسمان می رسند،می درخشد با درخششی که هر چشمی را به خود جلب می کند....
در راهی کهن و تاریک و پر از راز و رمزجوانی قدم می گذارد به سوی دروازه ی شگفت انگیزاز آنجا، چشم او می تواند بنگرددر دنیای تازه ای پر از رنگ و نور و ستاره های درخشانآیا او دل دارد از آن همه زیبایی به دنیای دیگر سفر کند؟یا می ترسد زمانی که امید باقی نمی ماند؟...
با خداحافظی، فصل پاییز، زمستان در راه استبرگ های درختان آرام فرود می آیندرنگ های پاییز با نسیم ناپدید می گردندروز ها کوتاهتر و شب ها طولانی تر می شوندپرندگان خوش آواز به سمت جنوب پرواز می کنندفضا از سرما پر شده استیخبندان همه جا را فراگرفته استبرف با شروع زمستان خواهد آمدزیبایی های پاییز باید به پایان برسد...
در میان شب برفی، پنجره ای می درخشد،یک شمع سوسو می زند و سایه ها را کم می کند،همچون چای گرم دستانم را گرم می کند،روح کریسمس روشن می شود،لمس لطیف امید را حس می کنم که شب را در آغوش می کشد.با هر شعله سوسو، صحنه ای زیبا می بینم،تزیینات جشن چشمک می زند و قلب ها را پر از شادی می کند.از میان این پناهگاه گرم، نور عشق و امید می درخشد،در این لحظه جادویی و رویایی....
در شب های مهتابی، بیایید لذت بی انتها را جرعه جرعه بنوشیم، آرامشی که درخت به آرامی در دل هستی نجوا می کند سراپا گوش باشیمببینید زیبایی بافته پیچ و درهم زندگی،جایی که سادگی در پیچیدگی می درخشد.مهتاب رویاها را در صفحه خالی شب نقاشی می کند،در حالی که شاخه های خُرد رازهای حکیم را زمزمه می کنند.زندگی از پیچیدگی و سادگی در هم تنیده تشکیل شده است،روح ها در هماهنگی، الهی می درخشد....
در رویاهای مهتابی، زنی به آرامی آواز می خواند،با ستاره ای درخشان در بالا، روح او بال می گیرد.در داخل قفسی، پرنده ای در انتظار آزادی است،نمادی از آزادی، که اسیر است.او با رویاها، در قلمرو شب می رقصد،بین سایه و دنیایی بسیار روشن گرفتار شده است.اوه، تناقض اشتیاق خالص قلب او،جایی که نور و تاریکی در هم می آمیزند، جایی که فقط با تاریکی، نور ستاره می تواند گسترش یابد...
درخشش نور مهر بر پاییز نشستهبرگی بر زمین، رویای بی پایان را در خود جای دادهدر آرامش خواب، نیایشی بر کنار زمین آغاز شدهبرگها با نوازش باد، به رقص درآمدهنور درخشیده، مانند شعله های روشن می درخشددرختان میراث پاییز را می پذیرند، در تابش سوزان سردمهردر رقص درخشان برگهای زرد و ارغوانی ، زیر آسمان پاییزی....
دسته گل رز، عشقی برآمدهاز دلِ یار، آرزوی برآمدهرویایی پر از شیرینی و واقعیتآینده ای روشن و مستدامزن جوانی در انتظار مردیدلش پر از امید و انتظارِ زندگیدر برابر آن، در آغوشِ عشقروحش چون باغی است که گلهای رنگارنگِ عشق در آن شکوفا می شوند...
چای دم کرده ام و نشسته ام به گوشه ایبه تماشای برگ های زرد پاییزیآسمان آبی است و خورشید می درخشدو من در آرامشی وصف ناپذیرملذت بردن از این لحظه زیبابهتر از هر چیز دیگری است...
پنجره ی روحم سوی آغوش طبیعتگشاده ست و می نگرم به پاییزاز شور و شعف پر است دلم از این فصلکه می شود پناهگاه روحمدر پاییز، برگ ها می ریزندو روحم را به سوی خدا می کشاننددر پاییز، آسمان آبی تر استو روحم را به سوی عشق می کشانند...
پنجره، آغوش طبیعت استکه روح را از قفس می رهاندو در آغوش هزار رنگ پاییزبه پرواز درمی آوردپنجره، پناهگاه روح استکه از هیاهوی شهر و روزگاربه آرامش می رساندو در خلوت خود، با خالق هستیبه راز و نیاز می نشیند...
در لذت های دنیوی،غوطه ور شو،اما از یاد خدا غافل مباش....
صبح پاییزی، چای داغ،آرام و بی دغدغه،لذت و سرور در قلبم،چنان که گویی در بهشتم.از پنجره به بیرون می نگرم،برگ های زرد و نارنجی،در باد می رقصند،و من سرمست از زیبایی شان....
ای یار، تو را به فصل پاییز می سپارمکه فصل شور و شعف و عشق است...
پنجره، دریچه ای است به سوی طبیعتآغوش سبز و خرمی که روح را می نوازدپاییز، فصلی است که زیبایی طبیعت را دوچندان می کندو پناهگاهی است برای روح خسته از زندگی شهریغزل قدیمی...
صبح پاییزی، هنوز تاریک است، اما با طلوع خورشید، زیبایی رنگارنگ پیرامونم را نمایان می سازد. با لمس لطیفِ یک لیوان چای گرم، طعم شیرینش آرامشی ناشناخته در دلم بیدار می کند. این لذت ساده ولی دل چسب، حرارت خنک صبح پاییزی را در بر می گیرد.غزل قدیمی...
پاییز در قلب این شهر،برگ های رنگین کتاب روی شاخه های درختان جلوه گری می کنند موج صدای لحظه ها در گوش زندگی نغمه سرایی می کنند.نغمه ای روشن از پشت کتاب ها، همراه با تلالو روشنایی خورشید .شهر را از تاریکی جهل بیدار می کند....
در نسیم خنک پاییز ، شعله عشق زبانه می کشد، برگ های طلایی ، رقصان ، دست در دست نسیم پاییزی آواز می خوانند.غم تارهایش را می بافد ، تاری از اندوه و تنهایی،با این حال، آواز عشق هنوز در میان درختان طنین انداز است.رنگ های عشق، مانند پالت پاییز، آسمان را رنگ می کند و زمین را گرم می کند، زمزمه های گرم در میان روزهای سرد،در آرامشی پر از امید، دلها به سوی عشق کشیده می شوند،با آغوش عشق، غم را به امید تبدیل می کند. عشق و غم درهم تنیده سم...
روز کتاب و کتابخوانی مبارککتاب، گنجینه ای ارزشمند از دانش و خرد است که در طول تاریخ، روشنگر راه انسان ها بوده است. کتاب، دریچه ای به سوی دنیاهای جدید و ناشناخته است که می تواند ما را با فرهنگ ها و دیدگاه های مختلف آشنا کند. کتاب، دوستی وفادار است که همیشه در کنار ماست و ما را از تنهایی و ناامیدی نجات می دهد.روز کتاب و کتابخوانی، فرصتی است برای قدردانی از این گنجینه ارزشمند و ترویج فرهنگ کتابخوانی در جامعه. در این روز، بیایید با هدیه دادن ...
مجسمه با کتابی در دست نشسته در آرامش، در اتاقی آرام ،نور می رقصد و سایه ها را عمیق می کند.چشمان او، دریچه ای به دنیای جدیدی از دانش،دستانش، دنیایی از اندیشه را ورق می زند.با ورق زدن هر صفحه،ایده ها و مفاهیم تازه ای زنده می شوند، و...روح آرام و اندیشمند به پرواز درمی آید.غزل قدیمی...
صبح آرام را در آغوش بگیرید، جایی که آرامش و لذت با منظره دلربای پاییز در هم می آمیزند و روح شما را زنده می کنند و به آن زندگی جدیدی می بخشند.غزل قدیمی...
در تابستان گرم پاریسبرج ایفل می درخشد بی نیازهر شب ماه به شکوهی بر می خیزدچون آرزومندی به مرز آسمان می رسدغروبی دلنشین و جادوئیهمه احساسات را در آرامش می خوانیغزل قدیمی...
پنجره سرد و تار صبحپنهان شده در فکر تنهاییبرگ های زخمی با بادروی زمین می خزیدندغرق در سکوت می نوشیدم قطره های شیرین ترانه های پاییز راو در این سکوت، در این بوی خزانفهمیدم آرامش قلبم راغزل قدیمی...
برگ خیس پاییزی، بر بال رویاهارقصان در دستان باد، شادمانه می روددر طاق دستان دل، عشقی پرشور،رویای خسته را به امید تبدیل می کندبین آسمان و زمین، نوایی از زندگیدر آغوش خاک مهربان، آرامش می یابدغزل قدیمی...
در شهر عاشقانه و الماندی پاریس،مه آلود آسمان پاییزی بر زمین نشسته استقلبم با تکانه های عاشقانه در آواز ستارگان لرزیده استبرج ایفل، مهتابی شعله ور از بالای سیلوئتش تابانده استدر این غروب ناب تا آفتاب آغاز روز جدید را می بینمعشق، در هوای پاریسی به آرامی رقص می کندو آواز عاشقانه می خواندغزل قدیمی...
در کنار خم جاده ایبارانی غم آلودپاییز غرق باراندر شهر غزل عاشقانه ای می بخشمپاریس، تو در دل این سرابمی نوازی آهنگ عشق درگوشه ی هر خیابان راغزل قدیمی...
در شهر پاریس رویاها می سازمبازیگرانی از روح انتخاب می کنمجنگلی از خواب چشم شعاعی درخشانمه غمگین روی جاده ها پاشانپاییز تنها آواز درختان را می سازدو عشق در هر نفس به سمت تو می رقصدغزل قدیمی...
برگ های رنگارنگ، زمین را در ردای طلایی می پوشانندغم، با دستان سرد، بر قلب فشار می آورد.اما عشق، پناهگاهی گرم برای التیام زخم مصیبت ها است تا خورشید قلبت بر سرزمین تاریک اندیشه هابتابد .برگ های پاییزی، در هوا می چرخندبرای آغوش کشیدن بادهایی که انشای عشق را زمزمه می کنند.تا روح معنا پرواز کندو غم، در نور ناب عشقی که در قلب می تپد، آرامش یابد.غزل قدیمی...
در پاریس شهری خوابانندهجنگل جن زده در آنجا برافروختهپاییز با رنگ های همیشه آرامجاده های مه آلود در انتظارمراز و رمزهای این شهر سحرامیزدر دلم بیدار می شوند به شوق و شوریغزل قدیمی...
شب غم افزای قهوه دم کرده استبه یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته استرنگ روز نارنجی در آسمان گرمبا نغمه های خمار شعر، شب نشسته استتا که غروب روح آرامش بهار استقهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان استغزل قدیمی...
هنگامی که خورشید غروب می کند،به کافه ای می روم و قهوه می گیرم،سکوت در این کافه می نشیند،غروب در چشمان خسته ی مردم می نشیند.سکوت سنگینی در فضا حکمفرما است،زبان ها خموشند، قهوه ای که می نوشم،خروش دل تنهایی ام را به جوش می آورد.غزل قدیمی...
از طریق پنجره، نور خورشید جریان دارد،مناظر رویایی ذهنم را روشن می کند، زمزمه ای از حکایت های جهانی نادیده،در گوشه ی خاطرات، شنیده می شوند،در صفحات هر کتاب گرامی،داستان روح من پرواز می کندغزل قدیمی...
دره سرسبز آرزوی من استبا برگ های شسته ی درختانآبشاری دارد پراز خوشه های شکوفهگرمای آرامش در خود نهفتهغزل قدیمی...
در شب عمیق خوابم خواب آرزوییدر هوای خیالم بر فراز آسمانیمیرسد باغی از شدت آرزوی دلمپر از گل آرمان و پرواز پرندگانیدرآ در پی این خواب بی پایان منو بیاب مقصدی برای روح آشفتگیغزل قدیمی...
در دیاربکر اندیشه، هنگامه ی طلوع آزادی استصدای زمان، خورشید خیال استآتش اندیشه ها برآمده از دشت آزادیروحانیت در جوانی، نور اعتقاد در شبانگاه استشکوفه اندیشه در ساحل آبی ذهن، می روییدعصر زیباییست که عشق دریای بیکران آزادی استغزل قدیمی...
پاییز به قلبم نفوذ کرده استو تنهایی ام را در آغوش می کشدروحم در میان برگ های سرخ رنگ فرو رفته استحرف های عشق را در سکوت قرمز پاییز می بینمپاییز را تنها می بینمغزل قدیمی...
در خواب می بینم که صبحی فرا می رسد، عصری زیبا و پر از نور آغاز می شود،آسمان آبی می شود و عطر گل رز می آید،از گوشه های شهر نغمه ها شنیده می شوند. زندگی می خواهد رنگی زیبا داشته باشد،با خنده ها و آرامشی صاف و صلح آمیز. غزل قدیمی...
به رنگ های سپیده دم بیداراز خوابی تازه، در کنارم بیدار در آغوش شعاع های خورشید دریغ این لحظه ها که می شنوم صداجرعه های نورت در خورشید تازهصبحی زیبا دیدم، هر ذره ای تابیدغزل قدیمی...
در حریر طلایی مهر،شعله عشق در رنگ های آتشین آشکار می شود.جایی که برگ ها با لطف ملایم می رقصند،زمزمه های لطیف فضا را روشن می کند.همانطور که رنگ های طبیعت به آرامی از بین می روند،عشق ما، فصلی برای ماندگاری.زیرا در پاییز، ما سعادت خود را پیدا می کنیم،رنگی از پاییز عشق غزل قدیمی...