متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
مرثیهای برای یک نیمرخ
دستهایت بر جغرافیای سردِ آهن،
آه، ای جوانِ تکیهداده به ماشینِ خاموشِ تقدیر.
در میان انگشتانت، نه سیگار،
که آتشی کندسوز میسوخت؛
عمرِ کوتاهِ یک ستارهی دنبالهدار.
نگاهت،
آن نگاهِ مغمومِ مسافر،
به کدام جادهی نرفته، به کدام افقِ مهآلود دوخته بود؟
انگار تمام شورشِ یک...
درست در مرزِ میانِ غروب و ستاره،
تو راه میرفتی.
زمین، زیرِ قدمهایت،
فرشی از آخرین نفسهای آتشینِ پاییز بود.
و دریا،
در دوردست، سکوتِ آبیاش را به خورشید میبخشید.
گیسوانت را اما به باد سپرده بودی،
نه!
این باد نبود که گیسوانت را میبُرد،
این رودخانهای از جنسِ تو...
پاییز رسید و رنگ غم بر دل ریخت
برگ از درخت، قصهی تنهایی نوشت
ابریست هوا و کوچهها خاموشاند
باران به شبِ خسته، دلآسوده گریخت
پاییز رسید و ناله در جان نشست
هر شاخه چو درویش، ردای زرد به دست
در خونِ غروب، رازِ خلوت هویداست
جان، مست فنا شد و به بیکران آراست
چون پاییز شد، برگ زرد در خاک غلتید
خشخشِ خزان به گوشِ شبِ سکوت پیچید
چتر افکندی بر سر، ز باران مست در حریم
عشق، نهان به بوی خیس، در دل ما دمید
شکفت ز هجران، گلِ لبهای بیصدا
هر قطره باران قصهی شوق ما گفت و شنید
در خلوتِ...
خوش آمدی، ای ضیافتِ رنگ
و ناگهان، تو از راه رسیدی.
بیخبر نه،
که جهان، مشتاقانه چشمبهراهِ قدمهایت بود.
خوش آمدی، ای پاییز!
آمدی و درختان،
سخاوتمندترینِ عاشقان شدند؛
تمامِ هستیِ سبزشان را
به شرابی از طلا و ارغوان بدل کردند
و به خاک پیشکش نمودند.
هر برگ که میافتد،...
مهر، پادشاهِ افشانگر
و سرانجام،
تو از راه رسیدی،
ای پادشاهِ افشانگر، ای پاییز!
با لشکری از برگهای بیقرار،
جهان را فتح کردی.
نه با شمشیر،
که با انفجارِ رنگ.
زمین، امشب، از بادهی تو مست است،
و درختان،
سخاوتمندانه،
تمامِ طلای اندوختهی تابستان را
به قدمهای باد میریزند.
هر...
تابستان برفت و جانم از او جدا شد
پاییز رسید و غم چو موج بلا شد
ای دوست، دلم ز فراق تو تنگ گشت
در آینهی اشک، رخسارم هویدا شد
تابستان برفت و دل به شوق تو ماند
پاییز رسید و اشک، بر رخ دواند
ای یار، دلم به یاد رویت تنگ است
چون برگ خزانی که ز شاخ، جدا بماند
کشوری به نام آغوش تو
بگذار این بارانِ خاکستری،
تمام شهر را بشوید،
خیابان را،
خاطراتِ فلزیِ ماشینها را.
جهان، امروز، چیزی نیست
جز سمفونیِ مرطوبِ پاییز.
و تو،
که موهایت، شرابیِ همان افراهای دوردست،
و لبخندت،
آخرین گلِ سرخِ بازمانده از تابستان است.
نمیخواهم نامت را بدانم،
نمیخواهم بدانم...
روزِ نخستِ مرداد آمد و رفت،
چون شعلهای از دلِ آتش برفت.
خورشید بر آن بامِ بلند ایستاد،
با تیغِ تب، بر تنِ این خاک زد.
بادی نیامد، نفسِ شب برید،
دل تنگ شد از هوای بیسند.
دل، مثل گلی در عطشِ دشتِ خشک،
بیسایه و بیچشمِ تو، پژمرد و...
ملکهات نام نهادهام؛
هرچند بلندبالا چونان کوهانی هست،
پاکتر از شبنم سپیده،
زیباتر از سپیدارِ برجسم—
اما تویی ملکهی بیهمتا.
وقتی در کوچهها گام مینهی،
هیچکس نمیداند که تویی؛
نمیبیند تاجِ بلورینت را،
و نه گلی که چون فرشی از طلای خونین،
زیر گامهایت گسترده میشود—
فرشی که در خیال...
ایالات بیپایان،
نام تو را بر لب نمیرانم مگر در هیئت سوگند،
نه آنگاه که تیغِ حقیقت را
بر سینهگاهِ سوختهام میگذارم،
نه آنگاه که شب، زخمهایم را
چون شرابی کهن، آهسته در درونم میچکاند،
و نه حتی وقتی نخستین فروغت
از لابهلای جامهای شیشهای
تا اعماق هستیام نفوذ میکند....
درخواست خاموشی
اکنون، میتوانند در آرامشم واگذارند؛
اکنون به فقدانم خو میگیرند.
میخواهم پلکهایم را ببندم.
من تنها پنج چیز میطلبم،
پنج ریشهی برگزیده.
نخست: عشقی بیکرانه.
دوم: تماشای خزان.
بیپرش برگها و فرودشان بر خاک،
وجودم ابتر است.
سوم: زمستانی باوقار،
بارانی که دوستش میداشتم،
و نوازش آتش، در...
در قبرستانهایی تنهایی هست،
گورها از استخوانهایی انباشتهاند که سکوت کردهاند،
قلب،
درونِ تونلی میتپد—
تاریکی، تاریکی، تاریکی—
چنانکه ما در خودمان غرق میشویم،
چنانکه گویی در اعماق قلب،
یا در گذر از پوست به روحمان، میمیریم.
وجود مردگان هست،
پاهایی از خاک سرد و چسبناک،
مرگ در استخوان نفوذ...
روزیروزگار با نورِ کائنات بازی میکنی،
ای میهمانِ نجیب و نامرئی!
در گل و آب قدم مینهی،
بیش از آن سرِ سپیدی هستی که
هر روز چون خوشهای عطرافشان در دو دستم نگهش میدارم.
از آنرو به هیچکس نمیمانی،
زیرا دوستت دارم.
بگذار تو را در میان طوقههای زرد گسترانم،...
تنِ یک زن، تپههایی سپید، رانهایی مرمریگون،
زمانی که تسلیم میشوی، گویی جهان را در خود گسترانیدهای.
تنِ من، وحشی و دهقانی، تو را میکند در خاک فرو،
و از ژرفای زمین، فرزندی به پرش درمیآید.
تنها بودم، درست مانند تونلی،
و پرندگان از من گریختند.
و شب، با لشکری...
تا صدایم را بشنوی،
کلماتم گاه به نازکی ردّ پاهای مرغهای دریایی
بر شنهای ساحل فرومینشینند.
گردنبندیام میسازند،
زنگولهای مست،
برای دستانی که نرماند، چون خوشههای انگور.
کلماتم را از دور مینگرم—
هستند،
اما دیگر بیشتر از آنِ مناند، برای تواند؛
بر درد کهنهام میخزند،
چون پیچکی بر دیوارهای مرطوب....
کبوتر قمری، ای ساکن شاخسارهای دوردست بهار،
ای پیامبر خاموش نسیمی که از عطر اقاقیا گذر کرده است...
مگر کجا رفتی که اینک بهار آمده است،
اما آواز تو هنوز بر شاخهای نرفته پژمرده میشود؟
دلم برات تنگ شده،
نه چون حسرتی سبکخیز و عابر،
بل همچون داغی سنگین
که...
چنانکه گویی از ستیغ آسمانهای دور،
دستافشانِ نسیم،
درود میفرستند
به سرزمینهایی که هنوز نامی از ما دارند،
پرندگان،
سفیدبالانِ خستهدل،
از بامدادانی گمنام
سوی اقلیمهای کهن بال میگشایند.
بر مدار بادهای بلند
سرازیر میشوند،
در سلوکی بیصدا
بر مرز دشتهای آشنا.
فرود میآیند – آهسته،
چنانکه هیچ آوازهای برنخیزد...
در شیار خاک،
آزاد میخرامد؛
بال میکوبد در وزش باد
و در تابش خورشید میتپد،
و خویش را
بر شاخسار کاجها میافکند.
او
به زبانی از برنز سخن میگوید،
و نیز به زبان پرندگان؛
گه با التماسِ لرزان،
گه با فرمانی از جنسِ دریا.
او
چشمانت را با نوارِ کتانی...
میدانی چگونه است این احساس:
اگر به ماهِ بلورین بنگرم،
به شاخهی سرخ پاییز،
که آهسته بر پنجرهام خم شده است،
اگر در کنار آتش،
به خاکستر ناپیدا،
یا به پیکر پژمردهی هیزم دستی کشم،
همهچیز مرا
به سوی تو میکشاند،
چنانکه بوی عطر گل،
تا تهِ جانِ دلتنگی میرود.
تمامِ شب را در کنارِ دریا،
در آن جزیره،
در آغوش تو خوابیدهام.
تو
میان لذت و خواب،
میان آتش و آب،
وحشی و شیرین بودی.
شاید دیرهنگام،
رویاهایمان در بالا یا در ژرفا بههم پیوستند؛
بالا، همچو شاخههایی جنبان بر موجۀ بادی مشترک؛
زیر، همچو ریشههای سرخ که تماس...