متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
باز باران میزند بر، شانهٔ راهِ درازم باز تصویرِ تو افتاد، در دلِ آیینه، بازم
برگِ زردی، تک و تنها، مانده در سیلابِ جاری نعشِ یک فریادِ خسته، زخمیِ چنگِ نیازم
قطرهقطره، چکچکِ آب، مینویسد رویِ آسفالت قصهیِ افتادنِ تو، قصهیِ شیب و فرازم
سرخ و زردی، مثلِ آتش، لیک...
ز بادِ فتنهٔ پاییز و جورِ چرخِ دون بنگر که آن برگِ زراندودش، فتاده واژگون بنگر
به راهی تیره و خاموش، در آغوشِ نمناکش گرفته منزل آخر، غریب و خاکسار، بنگر
فلک گویی که میگرید به حالِ زارِ مسکینش که باران ریخت بر رویش، سرشک از آسمان بنگر
رخی کز...
بر آبِ تیرهگون، چو یکی زورقِ شکست، آن برگِ زرد، خسته و نومید و زار خفت
گویی که یادگارِ عزیزی ز آفتاب در گورِ سردِ آب، غریبانه مینهفت
تصویرِ مرگ بود و خزان بود و اشکِ ابر آینهدارِ غربتِ باغی که میشکفت...
هان! نگاه کن، آنک بر این تالابِ تیرهی سرد، که چون آینهیِ قیرگونِ تاریخ، خاموش است، زورقی زرین و خسته، لنگر انداخته است.
این برگ، این مسافرِ زردِ باغِ بیبرگی، که روزگاری بر شاخسارِ غرور، با بادهای هرزه پنجه در پنجه میافکند، اکنون، مغلوب و خاموش، بر بسترِ اشکهای آسمان،...
پیکرِ تو چون مُهر، از برایِ سرنوشتِ من، همچون مُهرِ یک جامِ زرّین که عطری تلخ دارد، چون حلقهی آتشی که در این خاکِ تشنه، تا ابد به نامِ تو میسوزد.
پیکرِ تو، همچون گُلی به نامِ «زنبق»، همچون عطرِ رُز، که از میانِ گلِ میخک برخیزد، و آن عنابِ...
با ضربهی موج بر آن صخرهی سرکش، روشنایی به بیرون میجهد و گُلِ سرخِ خود را میسازد، و دایرهی وسیعِ دریا، در خوشهای کوچک جمع میشود، در تکقطرهای از نمکِ آبی که فرو میچکد.
آه ای گُلِ ماگنولیای تابان، که در میانِ کفها رها شدهای، ای مسافرِ افسونگر که مرگت...
اگر چشمانِ تو به رنگِ ماه نباشد، اگر گِل نباشد، یا آرد، یا کارِ روزگارِ خاک، اگر آن شفافیتِ هوا، آن فلزِ زردِ گندمزار نباشد، پس چیست؟
اگر آن نورِ ناگهان، آن سنگِ سرخ، آن جادهی خاکی که باد در آن میوزد، در وجودِ تو نباشد، پس من چگونه تو...
در جنگلها گمشده بودم، شاخهای تاریک بریدم، و آن را، تشنهکام، به لبانم نزدیک بردم تا نجواهایش را بشنوم: شاید آوای بارانی بود که میگریست، یا ناقوسی شکسته، یا قلبی که از درد، بریده بود.
چیزی بود که از دوردستها به گوش میرسید، گویی عمیقاً در خاک پنهان شده، فریادی...
ای پیکرِ تو، ای لمسِ تو، ای نورِ تو، ای هستیِ تو، ای که محبوبِ منی، در روز و در شب، ناگاه، در آغوشِ من، چون موجی که در دلِ اقیانوس گم میشود، ناپدید میشوی.
دیگر نه دستانی که بر سینهام مینهی، نه چشمانی که در خوابِ من میبندی، و...
آن تنگهی خیالانگیز را به یاد خواهی آورد،
آنجا که عطرها، سرگردان و رها، راه میجستند؛
و گاهگاه، پرندهای که جامهای از آب و درنگ به تن داشت —
جامهای زمستانی.
ارمغانهای زمین را به یاد خواهی آورد:
آن عطرِ سرکش، آن گِلِ زرین،
علفهایِ وحشیِ آن بیشهزار،
ریشههایِ شوریده،...
مرثیهای برای یک نیمرخ
دستهایت بر جغرافیای سردِ آهن،
آه، ای جوانِ تکیهداده به ماشینِ خاموشِ تقدیر.
در میان انگشتانت، نه سیگار،
که آتشی کندسوز میسوخت؛
عمرِ کوتاهِ یک ستارهی دنبالهدار.
نگاهت،
آن نگاهِ مغمومِ مسافر،
به کدام جادهی نرفته، به کدام افقِ مهآلود دوخته بود؟
انگار تمام شورشِ یک...
درست در مرزِ میانِ غروب و ستاره،
تو راه میرفتی.
زمین، زیرِ قدمهایت،
فرشی از آخرین نفسهای آتشینِ پاییز بود.
و دریا،
در دوردست، سکوتِ آبیاش را به خورشید میبخشید.
گیسوانت را اما به باد سپرده بودی،
نه!
این باد نبود که گیسوانت را میبُرد،
این رودخانهای از جنسِ تو...
پاییز رسید و رنگ غم بر دل ریخت
برگ از درخت، قصهی تنهایی نوشت
ابریست هوا و کوچهها خاموشاند
باران به شبِ خسته، دلآسوده گریخت
پاییز رسید و ناله در جان نشست
هر شاخه چو درویش، ردای زرد به دست
در خونِ غروب، رازِ خلوت هویداست
جان، مست فنا شد و به بیکران آراست
چون پاییز شد، برگ زرد در خاک غلتید
خشخشِ خزان به گوشِ شبِ سکوت پیچید
چتر افکندی بر سر، ز باران مست در حریم
عشق، نهان به بوی خیس، در دل ما دمید
شکفت ز هجران، گلِ لبهای بیصدا
هر قطره باران قصهی شوق ما گفت و شنید
در خلوتِ...
خوش آمدی، ای ضیافتِ رنگ
و ناگهان، تو از راه رسیدی.
بیخبر نه،
که جهان، مشتاقانه چشمبهراهِ قدمهایت بود.
خوش آمدی، ای پاییز!
آمدی و درختان،
سخاوتمندترینِ عاشقان شدند؛
تمامِ هستیِ سبزشان را
به شرابی از طلا و ارغوان بدل کردند
و به خاک پیشکش نمودند.
هر برگ که میافتد،...
مهر، پادشاهِ افشانگر
و سرانجام،
تو از راه رسیدی،
ای پادشاهِ افشانگر، ای پاییز!
با لشکری از برگهای بیقرار،
جهان را فتح کردی.
نه با شمشیر،
که با انفجارِ رنگ.
زمین، امشب، از بادهی تو مست است،
و درختان،
سخاوتمندانه،
تمامِ طلای اندوختهی تابستان را
به قدمهای باد میریزند.
هر...
تابستان برفت و جانم از او جدا شد
پاییز رسید و غم چو موج بلا شد
ای دوست، دلم ز فراق تو تنگ گشت
در آینهی اشک، رخسارم هویدا شد
تابستان برفت و دل به شوق تو ماند
پاییز رسید و اشک، بر رخ دواند
ای یار، دلم به یاد رویت تنگ است
چون برگ خزانی که ز شاخ، جدا بماند
کشوری به نام آغوش تو
بگذار این بارانِ خاکستری،
تمام شهر را بشوید،
خیابان را،
خاطراتِ فلزیِ ماشینها را.
جهان، امروز، چیزی نیست
جز سمفونیِ مرطوبِ پاییز.
و تو،
که موهایت، شرابیِ همان افراهای دوردست،
و لبخندت،
آخرین گلِ سرخِ بازمانده از تابستان است.
نمیخواهم نامت را بدانم،
نمیخواهم بدانم...
روزِ نخستِ مرداد آمد و رفت،
چون شعلهای از دلِ آتش برفت.
خورشید بر آن بامِ بلند ایستاد،
با تیغِ تب، بر تنِ این خاک زد.
بادی نیامد، نفسِ شب برید،
دل تنگ شد از هوای بیسند.
دل، مثل گلی در عطشِ دشتِ خشک،
بیسایه و بیچشمِ تو، پژمرد و...
ملکهات نام نهادهام؛
هرچند بلندبالا چونان کوهانی هست،
پاکتر از شبنم سپیده،
زیباتر از سپیدارِ برجسم—
اما تویی ملکهی بیهمتا.
وقتی در کوچهها گام مینهی،
هیچکس نمیداند که تویی؛
نمیبیند تاجِ بلورینت را،
و نه گلی که چون فرشی از طلای خونین،
زیر گامهایت گسترده میشود—
فرشی که در خیال...
ایالات بیپایان،
نام تو را بر لب نمیرانم مگر در هیئت سوگند،
نه آنگاه که تیغِ حقیقت را
بر سینهگاهِ سوختهام میگذارم،
نه آنگاه که شب، زخمهایم را
چون شرابی کهن، آهسته در درونم میچکاند،
و نه حتی وقتی نخستین فروغت
از لابهلای جامهای شیشهای
تا اعماق هستیام نفوذ میکند....
درخواست خاموشی
اکنون، میتوانند در آرامشم واگذارند؛
اکنون به فقدانم خو میگیرند.
میخواهم پلکهایم را ببندم.
من تنها پنج چیز میطلبم،
پنج ریشهی برگزیده.
نخست: عشقی بیکرانه.
دوم: تماشای خزان.
بیپرش برگها و فرودشان بر خاک،
وجودم ابتر است.
سوم: زمستانی باوقار،
بارانی که دوستش میداشتم،
و نوازش آتش، در...