شنبه , ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
پله های سنگی، ره آوردِ دهر،شاهدِ قصه هایِ دیرینِ شهرگام به گام، ره به سویِ عرش،سخت و پرماجرا، اما خوش نفس یادگارِ گذشتگان، نغمه ی تاریخ،در هر قدم، حکایتی در پیچ و تابسنگ ها صامت، اما نغمه سرا،از فراز و نشیبِ روزگار، حکایت هاپایِ هر پله، داستانی ناگفته،رازِ روزگاری در دلِ نهفته عبورِ انسان ها، از نسل به نسل،بر این پله ها، نقشِ پایِ دلبه سویِ اوج، رهنمونِ راهپله های سنگی، پناهِ جان و...
در این قلعه ی کهنه، من ماندم و حسرت یاردل به امید دیدار، تا قیامت، در انتظار...
در میانِ ابرهایِ دود گرفته، گیسو پریشانزنی با چتری سبز، در رقصِ باران، نغمه خوانچشمانِ آبی او، آیینه یِ آسمانِ صافلبخندِ او، شکوفه یِ نرگس در باغِ جانبا هر قدم، زمین بوسه می زند بر گام هایِ اوو با هر چترِ رنگی، نقشی نو بر بومِ جهاننسیمِ خنک، نوازشگرِ گیسوانِ بلندشقطراتِ باران، گوهرِ اشکِ شوقِ عاشقاندر سکوتِ هستی، فریادِ او طنین اندازدر ظلمتِ شب، نورِ او روشنایِ جهانزنی با چتری سبز، رازِ هستی را می دانددر قلبِ طبیعت...
در میانِ ابرهای دود و تَنَه، زنِ چتری، گام بردارد، شاد و رَهَنَه.چترِ او، رنگین کمانی در نسیم،می رقصد با باد، در رقصی بی تَکَلُّف و رَحِم.پرندگان، نظاره گرِ این منظره ی دل انگیز،پر می گُشایند، در آسمانی بی مَرز و بِی تَحَدُّد.قطراتِ باران، بوسه ای بر چترِ او،نغمه ای می آفرینند، شاد و نغمه خُوان و سَروَد.هر قدم، گامی به سوی روشنی،هر نفس، نَفَسی از سرِ شوق و شادمانی و بَس.زنِ چتری، تندیسِ امید و رهایی،در تاریکیِ شب، ...
چشمه ی جوشانِ قالی، نغمه ی جانِ چایمهرِ خورشید تابان، در دلِ این ماجرادر هر گره، رازِ عشق، در هر تار، نغمه ی یارمهرِ تو، ای قالیِ جان، در تار و پودِ این نگارمهرِ تو، ای چایِ ناب، در رگ و جانِ این جهانمهرِ تو، ای خورشیدِ عشق، در دلِ این عاشقانمهرِ تو، ای یارِ جان، در هر نغمه، در هر نوامهرِ تو، ای هستیِ ناب، در هر تار و پودِ ما...
در گذر زمان، این قلعه رنجور و پیرشاهدِ قصه های تلخ و شیرینِ بشریتاز فراز برج و بارو، دیده نسل هاعشق و نفرت، جنگ و صلح، ظلم و عدالتدر گذر از دالان های تاریک و سردحس می شود زمزمه رازهای ناگفتهراوی این قصه ها، منِ سنگِ صبورگشته ام غبار گرفته، رنجور و فرسودهاما هنوز، در قلبم امیدی زنده استبه فردایی روشن، به صلحی جاودانه...
شب پرستاره، آغوشِ آبیِ مهربان،من و انعکاسِ خود در آینه ی جهان.سیارات، گویی مرواریدِ درخشان،در تار و پودِ مخملِ آسمان.کهکشان ها، قصه هایِ ناگفته،نقشِ رمزآلودِ بر بومِ هستی نگاشته.لباسِ زردِ من، خورشیدِ تابان،در رقصِ نور و سایه، شاد و خندان.موهایِ بنفش، رنگین کمانِ عشق،در آغوشِ نسیم، نغمه یِ شور و اشتیاق.جواهراتِ تاجِ من، ستاره هایِ شب،در تاریکی، فانوس هایِ راهِ طلب.در این دنیایِ جادویی، غرقِ تماشا،خود را می یا...
ای گل، یارِ ناب به تا ابد، در قلب ما می مانی...
ای گل زرد، ای رازِ ناگشودهدر قلب ما، تو گلی تابنده...
در جستجوی تو، ای یار سفر کردهروح بلندپرواز من، در باغ هستی پریدهفؤاد من، پر از شور و عشق و نیازتا در آغوش تو، یابد آرامش و راز...
در این جنگل پر از شور و عشق و جنونبشنو نغمه ی دل، نغمه ی عشق و رها...
هر صحنه، آینه ی هستی، نقش ها، راز نهفتهدر قاب تئاتر، زندگی، به تماشا نشستههر نقش، نغمه ای از دل، هر بیت، راز ناگفتهدر سکوت صحنه، راز دل ها، به گوش جان شنفتهدر نور و رنگ و حرکت، عشق و امید تابیدهدر قلب تماشاگران، شور و شعف دمیدههنر، زبان مشترک، در جهانی پرهیاهوروز جهانی نمایش، نغمه ی صلح و آواز دوستی...
غزلی نغمه ی هستی، در سکوت صبحگاهیرازهای ناگفته، در دل تاریکی نجوا می کند...
در پس پنجره ای باز، صبحی مه آلود و خاموشنجوای ارواح پنهان، در غمی جان سوزخاطرات دور، در هاله ای از مه گم شده اندجهانی رازآلود، در برابر دیدگان ماستنسیم خنک صبحگاهی، بر چهره ام می وزدو لرزه ای از حسرت، در دلم می اندازددر جستجوی چه کسی، در این مه غلیظ سرگردانم؟چه رازهایی در این سکوت غم بار نهفته است؟...
درختان گیلاس، با شکوفه های سفید،به مانند فرشتگانی، در آسمانِ آبی پریدند.نسیم لطیف، عطرِ شکوفه ها را به مشام می رساند،و حسِ شادابی و طراوت، در جانِ آدمی می نشاند....
حافظِ دل، در انتظارِ توستبازآ و بِبَر غم از این دلِ پر از شور و شوق...
نغمه ی عشق و شور و حال شاعری بر لبان نغمه سرای هر دیار...
تا ابد، نغمه ی شعر، در جهان باقییادگارِ عشق و شور و ایمانِ شاعر...
نغمه ی عشق و شور و حالِ شاعر در بهارِ هستی، نغمه ی دلنشینِ شاعر...
بیست و یکم مارس، روزی به نامِ شعرجشنِ واژگانِ ناب و لحنِ دلنشینِ شاعراز حماسه تا غزل، از قصیده تا ترانههر کلامی، نغمه ی روحِ بلندِ شاعربا قلمِ جادویی، نقشِ هستی می زندخلقِ دنیایِ نو، در خیالِ روشنِ شاعرعشق و امید و ایمان، در کلامِ او جاریترجمانِ دردِ انسان، در نغمه ی غمگینِ شاعرروز جهانی شعر، گرامی بادبر تمامِ شاعرانِ بلند آوازِ زمینبشنو از من این غزل، هدیه ی قلبِ منبه پاسِ عظمتِ شعر و مقامِ والایِ شاعر...
نغمه ی عشق و شور و حال شاعری در جهانی پر از غم، چه دلنشین و بُهتَر است...
آمد بهار و گلها شاد و خندانشد زمین از رنگ و بویشان، نگارستانبر تپه ها خورشید رخشان، تابیدآسمان را غرق نور، کرد و بی کراندر این منظره ی زیبا و دل انگیزیک روستا در خوابی عمیق، شد آرمیدهسبزه ها و لاله ها شاد و سرمستبه استقبال بهار، شادمان و رسیدهنغمه ی بلبل به گوش جان رسدعطر گلها در مشام جان، پیچیدهدر دل هر باغ، نغمه ی عشق و شوردر هر خانه، شور و نشاطی پدیدارای بهار دلنشین و ای روح نوازتو به ما شور و نشاط و امید،...
بهار آمد، شکوفه شد پدیدارگیلاس، با لبخندِ دلنشین، شد نگارعطرِ شکوفه، در هوا پیچیدو جانِ عاشقان، به شور و نشاط رسیددرختان گیلاس، غرق در زیباییبهاری دیگر، با طراوت و شادکامیچشمانِ من، خیره به شکوفه هاقلبم، پر از امید و آرزوهاگیلاس، نمادِ عشق و زندگیهدیه ای از بهار، به انسانِ خاکیای کاش، این بهار، پایدار بماندو زیباییِ گیلاس، تا ابد، در جهان، جاودان...
همانطور که نسیم بهاری آرام بر می خیزد و شکوفه های رنگارنگ درختان به زیبایی باز می شوند، این فرصت را غنیمت شمرده و عید نوروز را به شما، ایرانیان عزیز و فرهیخته، پیشاپیش شادباش می گویم. امیدوارم که سال جدید، سالی پر از موفقیت های بزرگ و لحظات خوش برایتان باشد....
گیلاسِ هستی، شکوفه بارانبهارِ دل ها، شاد و خندان...
در ایام آتشین عید باستانیهمه دلها پر از شادی و نوید و زیباییپیشاپیش مبارک باشد ایرانیان عزیزکه با گل و بلبل، نقش و نگار، شادی و تیماردر این عید باستانی، با موسیقی و رقص و آوازهمه یکدیگر را به دوستی و محبت می آرازندزیرا عید باستانی، عید مهر و محبت و همدلیستو ما می پرستیم این جشن را با آرمان و امید...
بهار، فصلِ نو شدن،و آغازِ دوباره، برایِ همه چیز....
من، شیدایِ تو، در جستجویِ وصالتا در آغوشِ تو، یابم آرامشِ جان...
در تاریکی شب، رخ تو ماهِ تابانرنگین کمانِ عشق، در نگاهت نهاناشک های من، آیینه ی طلعتِ تودختر رویایی، در خیالِ من جانستاره های آسمان، در نورِ تو گمابرهای سپید، به شوقِ تو شاد و خندانای خالقِ هستی، ای یگانه معبودعظمتِ تو، در هر ذرّه هویدا و عیاناز تمام آفتاب ها، پرتوان تر و روشن تربه تمام گوشه های دل ها، نزدیک تر و مهرباندر هر نقطه از زمین، زیبایی تو جاریعشق تو، نغمه ی جاودان، در هر ترانه و نغمه و بیان...
رها در این تاریکی، به دنبالِ تو می گردد تا در پرتوِ نورِ تو، رستگاریِ خویش را بجوید...
در غمگینی شب، یک ستاره از آسمان فرود آمدو درخششش در دل های ما جاودانه شد.زن دایی عزیز، روحت شاد و یادت گرامی.گرچه دیگر در بین ما نیستی،اما خاطراتت همچون فانوس نور در تاریکی،همواره راهنمایی ما خواهد بود....
شب از سکوت لبریز، آسمان منتظر ستارهغم در نگاهش، گویی رنجور و بیقرارهستاره ها در گذر، آسمان شب شادمانمنتظر ماه، در دلشان شور و شوق و ایمانماه می رسد، شادمانی در قلب ستاره هادور ماه می چرخند، با شور و با نوامی درخشند و چشمک می زنند، با تمام وجودگویا نغمه عشق می خوانند، در سکوت شب و دودشب با تمام غم، با ماه و ستاره ها زیباآسمان پر از شور، گویی شده یک تابلو نقاشیمن در سکوت شب، غرق در این زیباییمی سرایم غزل عشق، با شور ...
در ساحل نگاهت، دریای عشق موج می زندگلبرگ بوسه ات، نغمه ی شور و عشق می خواندپنجره ی دلم به روی بهارِ تو باز می شودنورِ وجودت، تاریکیِ غم را می زدایددر آغوشِ گرمِ تو، غرقِ آرامش می شومبوسه یِ خورشیدِ عشقت، جانِ دلم را می آرایدعطرِ گلِ رزِ عشقت، در فضایِ دلم می پیچدعشق و زیبایی، در قلبِ من می درخشدای یارِ سفر کرده، بازگرد به آشیانِ دلمبی تو، در قفسِ تنهایی، دلم تاب نمی آورددر چشم هایِ تو، نغمه یِ عشق و شور می بینمدر ل...
در پرتو نور، گل های صورتیچون الماس، رخشان و بی حَدّدر آینه آب، انعکاس جمالشانفراتر از هر نگاره، نیکو و دلنشینباغچه ای سرشار از نور و سرسبزیمأمن گل ها، سرشار از شور و زندگانیدر دل آب و گل، عشق ریشه می کندحضور و تپشش، عیان و جاودانینسیم روح نواز، عطر گل ها را می بردبه هر سو، نغمه عشق و شادمانی می پراکندپروانه های عاشق، در رقص و شیداییگرد گل ها می چرخند، مست و شیدا و بی قرارغنچه های امید، در باغچه دلبا طلوع خورشید عشق...
تابِشِ خورشید بر پنجره، نغمه ی شادمانیپرده لرزان، گویی به رقص آمده از شیداییگلدان سبز، سرشار از طراوت و زندگیمیوه ها در کنار پنجره، هدیه ی رنگ و زیباییآفتاب در اتاق تابیده، روشنی بخشیدهروز نو، امیدی دوباره در دل آفریدهصفای دل در خانه ی ساده، گویی بهشت استآرامش در هر زاویه، غوغای سرور و مستی استنسیم صبحگاهی، عطر گل ها را آوردهبا خود نغمه ی خوشِ پرندگان را آوردهدر این فضای پر از عشق و شور و نشاطمن و تو، غرق در دریای ...
ای زن آسمانی، ای ستاره درخشان،من تا ابد،در تاریکی شب،دنبال تو خواهم گشت....
بهار آمد، زمین از خوابِ زمستان بیدار شددرختان لخت، سبز و پر از برگ و بار شدخورشید از پسِ ابرها، رخ نمود و جهان روشن شدسیاهی شب، با طلوعِ خورشید، پنهان شدکوه ها که خموش و خفته بودند، بیدار شدندبا نورِ خورشید، جان گرفتند و سربلند شدندابرها که سیاه و تیره بودند، رنگین شدندبا پرتوِ خورشید، شاد و دلنشین شدندزمین که سرد و خشک بود، جان گرفتبا بارانِ رحمت، تر و شیرین و با طراوت شدگل ها شکفتند، عطر و بویِ بهار در فضا پیچیدنسیمِ خنک، ...
ای بهارِ دلنشین، ای روحِ زندگیبا آمدنت، جهان دوباره زنده شد...
در ساحل زیبا دختری ایستاده استبا لباس سفید و موهایی که باد نوازش می کندغروب آفتاب برای او نوای عشق می خواندو می گوید زندگی را با عشق بسازامواج دریا به ساحل می رسندبا صدایشان دلش می لرزداو می داند که فردا روزی نو استبا امید و شادی و رویای توست...
در ماه اسفند، جشن شادی می گیریم زیر آسمان تاریک، زیر نقاب ستارگان دل ها پر آب و آتش از شور و شوق بوی بهار می آید از گوشه های خیابان دستان به دستان می چرخند در رقص و دل ها آوازهای شادی خوانده، غم را به کف می ریزند آرامش پیدا می کنیم میان این همه هیاهو جشن اسفندماه، عشق و شادی به ما می آموزد...
در بارانی که همه جا را مرطوب کردهنور خورشید روی شاخه های بی برگ می تابدقطرات درخشان باران پیدا استشبنمی روی درختان بی برگ پیدا می شودشاخه های بی برگ، از روی باران می خواننداشک های آسمان را به دامن خود می برندمرواریدی که روی شاخه ها درخشان استزیبایی را به دل هر کسی می رسانند...
یک روح بلندپرواز در حال گفتگو با خداست. او در باغی سرسبز و پر رنگ، به آسمان نگاه می کند و از آنجا انتظار جواب می کشد. او با لباس قرمزش، مانند یک گل سرخ، در میان برگ های سبز و قرمز، برجسته و متفاوت است. او شاید دنبال یک معجزه باشد، یا شاید فقط دنبال یک لحظه آرامش....
افکارت تو را می سازند. جهان را با چشمان خود ببین. انرژی را از درون خود بیرون بیاور. قدرت را از خود بخواه. سمت خودت را با اعتماد به نفس پیش ببر....
در روزی که شورشی به دنیا آمد، با رویاهایی که بلند پرواز می کردند،در هر نگاهش، دنیایی از امید و جانی بود که گویا هرگز نمی میرد.با اشتیاق در چشمانت ، تو راهی را به ما نشان دادی ، به ما جانی دوباره بخشیدی،نام تو حک شده در تاریخ، زیر آسمان آبی بی کران.پس به افتخار تو، جیمز دین عزیز، افسانه ی زمانه ما،تولدت مبارک، همیشه در قلب های ما می درخشی....
با هر پرتوی نورانی خورشید که از آسمان بر ما می تابد، یک صفحه تازه از زندگی برای ما باز می شود. حتی وقتی که سرمای زمستان بر ما سایه افکند، گرمای خورشید را در اعماق وجودمان احساس می کنیم و این حس ما را با اشتیاق و نشاط پر می کند....
نور دلنشین آفتاب وارد اتاق می شودتابشش دنیای کوچک اینجا را پر از نور شادی می کندصدای وزش باد، از پنجره می آیدکتابهای قدیمی، با ماجراهای جدید، با ما سخن می گویندصفحاتی پُر از انگیزه و خلاقیتدر نور آفتاب، دل بهانه می گیرد برای رقصاتاق دنج، مکان خوبی برای خیال پردازی است...
با غمی که در دلتان جاودانه شده استکوه ها را سنگین و اندوهگین کردهاما خورشید ملایم، با عظمت خودپشت ابرهای پریشان ایستاده استلحن سکوت غمگین و عمیقدر هوا چون نغمه ای شنیده می شود سکوت آنقدر سنگین و اندوهگین است که هر ذره ی هوا نیز از آن نفس می کشداما باز هم، با چشمان تاریکتانمی توانید از پشت ابرهانور خورشید را با استقامت ببینید...
پنجره کنار شومینه ات را باز کن و به طراوت هوای سرد زمستان در صبحی برفی نگاه کن. با یک فنجان چای گرم و کتابی در دست، آرامشی دلپذیر و لذتی بی نظیر را تجربه کن. همین لحظه های ساده می توانند تبدیل به خاطراتی به یادماندنی شوند. از زندگی لذت ببر و سعادت را در هر نفس احساس کن....
عقب می چرخد زمان در تاریکی شبآلیس با تعجب به ساعت خرگوش نگاه می کندعقربه ها به عقب می روند در ساعت کوچکجادوی زمان، رازی پنهان در دل تاریکیآیا این راهی است به سفری عجیب؟یا نشانه ای از اسرار جهان هستی؟آلیس با روحی پرشور و هیجان زدهبه سوی سرزمینی ناشناخته می روددر قلمروی جادویی غرق شده استبا رویاها و اسراری بی پایانعقربه ها به عقب، قدم ها را هدایت می کننددر حالی که شگفت زده و متعجب استزمانی که عقربه ها به جلو برگردندآ...
در زمانی که شور و هیاهوی زندگیدر هم می پیچد و هر گوشه ی کوچکی را در بر می گیرد،نیاز به پناهگاهی امن و آرام استتا دانش، نور و امید در ذهنمان باقی بماند.من پناهگاه را دانش می ناممجایی که پرتوهای دانش، روشنی را می بخشدو از پنجره های روحمان می تابدو قلبمان را به لحظه های ابدی می برد.در دنیای پرهیاهو، پناهگاه دانشما را به خود می خواندتا از شور و هیاهوبه دنیایی از نور و آرامش برسیم....