پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درین حریم که نور است آشیان عشقبه هر نگار، فروزان ز هر زبان عشقز سقف دل فریبش هزار رنگ شکفتکه هر یکی ستاره ست در میان عشق...
ای نور ز دل شکسته رسته ای در رقص خیال، به دل نشسته ای رنگین کمانی از بهشت بر خاک راز ازل به دیده ها گسسته ای...
در سایه های پاییزآه، این برگ های زرین که بی حوصله بر خاک سرد می افتند،گویی هر کدام زمزمه ای از روزهای خسته ی تابستان در سینه دارند.درختان، خسته و شکسته، به نجوای سنگین باد گوش می دهند،و من، تنها شبحی در این ویرانه ی زیبا و بی قرار،در آغوش سرد و خسته ی پاییز محو شده ام.خوشبختی، چه واژه ی دوری ست،در فروپاشی اش، طبیعت همچنان به تلخی می رقصد....
برگ ها در خزان خاموشیسایه ات محو شد در گوشی هر ورق دفتر ایام من استاین خزان، آینه ی جان من است سایه ات گر چه به خاک افتادهنور عشقت به دلم تابیده برگ ها رقص کنند از دوریمن به دنبال تو با مهجوری هر نفس در طلبت خاموشمعاشقی در دل این خاموشم سایه و برگ چو پیمان شکستسینه ی خاک ز داغت بشکست در دل فصل خزان بی همدمدل ز دست تو به فریاد آمد...
در دل این کوچه های خم، راز صد دوران نهان هر نفس چون دودی از عمر، می رود تا آسمان در نگاه هر رهگذر، حسرتی پنهان ز مهر هر متاع این جهان فانی، سایه ای بر کاروان...
در میان بازار کهن، نور بر سقف بلند هر دکان قصه ای دارد ز روزگار گزند مردمان در گذرند، دل ها پر از هجر یار چون نسیم عطر دل ها می وزد بر این دیار...
در بطن سکوتِ خزان، جانِ من می جوید در این برگ، نشانِ من بر لوح کتاب، سرّی پنهان است فنجانِ چای، چَکادِ زمانِ من...
گل رخانِ باغ جان، با نغمه ی پرواز عشقسینه ام را می درند، در شورش آواز عشقهر گلی صد راز دارد، در نگاه گرم تودل بهاری می شود، با جلوه ی اعجاز عشق...
در آینه ی شمس و ماه، رازِ حریم است نقشی ز ازل تا به ابد، بس عظیم است هر ذره ی خاک در این بزمِ قدسی پیغام خداوند به دل هاست، کریم است...
در این غروب زرد، دلم را خزان گرفت چون موج بی قرار که از ساحلش برید نقش نگاهمان به خیال درخت ماند گویی که هر نسیم، غمی تازه آفرید...
در میان برگ هایم فرو رفته ام ز خویش چون بادی به پاییز، گم شده در کمین خویش این راه که می روم، مرا به کجا برد؟ درختان به نجوا، مرا خوانند سوی پیش...
برگ ها چون گیسوان از باد پریشان می شوند نغمه های عاشقی در دل گریبان می شوند نیمکت خالی ز یاد خاطرات مانده است چشم ها در دوردست عشق حیران می شوند عاشقی در قلب پاییز همچو بوی زعفران سرخ و زرد و محو از دنیای انسان می شوند هر قدم بر جاده ای از برگ های رنگ رنگ سرنوشت ها در عبور آهسته عریان می شوند...
در دلِ پاییز، به هر برگ و شاخ، جان ها به رقص اند، زِ باد و صُبح گاه. آنکه گذر کرد، زِ خاموشیِ راه، دل پر زِ اندیشه، و جان پر زِ آه.برگِ خزان رفت، چو بویی زِ یار، هر لحظه گم شد، دل از او بی قرار. در چمنِ جان ها، که پنهان شدی؟ عشق است و پاییز، زِ دل پر زدی....
زردی برگ خزان بر روی آبِ رهگذر از آسمان افسرده ام، بارانِ تلخ و بی ثمر دریا دل، دل های ما، چون موج ها در رقص و ساز لیکن چه سود از رقصِ دل، این راهِ سرد و بی سفر چشمان من، خالی ز دیدار آشنای یار دیر در کوچه های بی نشاط، با یاد او گشته سپر برگی شدم در پیچ و تاب، بی اختیار و بی قرار افتادم از درخت عشق، اینجا به خاک سرد و تر...
در کوی خیال، ماه و ستاره به دوش زنجیر قفس، در دستِ دلدارِ خاموش پرندهٔ جان، رها ز دامِ قفس سوی آسمانِ عشق، در پرواز و خروش...
هوا پر شد ز ناله ی باد خزانی،به هر برگی حکایت نامه ای پنهانی.زمین در رقص زرد خود چو مست،ز رویای بهار دور و بی نشانی.درختان را چه غم ز آمد و شدِ باد،که هر یک قطره ای در جوی بی پایانی.به هر شاخه هزاران نغمه گم گشته،ز اسراری که دل را برده اند جانی.نگه کن در سکوت برگ های سرخ،که گویی خامشی باشد ز مرگ زندگانی....
در آسمان دل، ستاره ای درخشان از بند خاک و زمان رسته ای تو جان رقصان در میان نور و عشق و مهر گم در خیال، رها از رنگ و نشان...
در شامِ عدم، زلفِ سیه افشانده ماه و ستاره بر دلِ شب رانده در دستِ قفس، جهان به خاموشی است مرغی به هوای لامکان پرّانده...
شمعی است فروزان به بزمِ دل سوزد به خیالِ غم و باطل هر برگِ کتاب قصه ای دارد از اشکِ دل و آهِ بی حاصل...
در کوچه باغ های پاییزی، پرپر می زنندعطر برگ های زرد، قصه ها را رقم می زنندآنگاه که نگاهت با غمی شیرین می درخشدخواب های رنگارنگ عشق را در دل ها می کاردبا هر لبخندت، نسیمی دلکش و گرمدر آغوش پاییز، عشق را می نوازد نرمدل های خسته را با امید پر می کنددر جاده های خیس از باران، عشق را می بردبرگ های خش خش کنان، رازها را پنهان می کنندهر باد گویای قصه ها، دل ها را به هم می رسانددر بوسه های پاییزی، عطر غم و شادی کراننغمه ای از عشق و لب...
در دل جاده ی پاییزی، زیر سایه ی بارانلبخندها و آغوش های گرم، پناهی از طوفانجهان در گرداب غم، اما دلی که شاد استرنگ های پاییز بر قلب ها نقش می بندندعشق، چون درختی ریشه دار در خاک زندگیغم ها می رقصند زیر باران سرد،اما عشق، شمعی است که در شب می درخشدشکی نیست، اینجا کنار همدل هایمان به لطیف ترین شکل ممکنترانه ای از عشق و امید می خوانندو بوی باران، نمادی از پیوند مادست در دست، با میوه های حقیقتاین جاده ی پاییزی ما را به هم می ر...
در میان جنگل زرد، پاییز دمیده برگ های خزان، زمین را پوشیده نوری از خورشید، به شاخه ها دویده در دل این سکوت، زمان خفته و رمیده...
در دل جنگل، زمان گم کرده ی راه سایه ها چون قصه ای خاموش و تباه برگ های زرد، شکسته در سکوت نوری لرزان، بر آسمانِ بی پناه...
در دل این جنگل، رمیده ست زمان سایه ها پیچیده در پندار جان برگ های زرد، حدیثی با غبار نوری از خورشید، در دل های عیان هر درخت اینجا حدیثی کهنه گوید از غم دوران، به ریشه خون چو جوید برگ ها چون اشک از چشمِ خزان بر زمین افتد، به آهی جاودان...
دست در دست تو، ای جان و جهان می روم با تو به عمق آسمان برگ های زرد، زیر پای ما می نگرد باران، دل ها شادان...
زیر باران عشق تو پرسه زنان با تو آرام قدم در این جهان برگ های پاییز، رقصان در باد دل من روشن به عشق جاودان...
دل به خلوتی چنین، چه آرام گیرد ای جان در سکوتِ برگ ها، نغمه ای است پنهان شمع ها به نور خویش، راز دل بگشایند پاییز در هر برگ، درس عشق دارد نهان دل از این جهان برون، سوی بی نهایت پر هر نسیمِ سرد، گوید ز عشق، داستانِ دگر درختان خاموش اند، لیک گویا دل نواز پاییز عاشقانه، خواند سرودِ سفر...
بر برگ های خزان، دل چون شمع روشن است عشق در دل من، چون این شمع، هم نشین است در این خلوتِ پاییز، دل به یاد تو تپد هر لحظه ام به نامت، هر لحظه نازنین است...
در دل سکوت، غمی جاودان،چون برگ پاییز بر باد روان.فنجان چای، داغ و خاموشی ست،در ظلمت شب، حدیثی پنهان....
سکوت است و دل در زنجیرِ غم،جهان چون خزان، در خود پیچیده ام.به هر برگِ رقصان در دستِ باد،نوای فراق است، در جان نهادم.در این خلوتِ بی پایانِ راز،چو چایِ داغ، دل سرد و بی نیاز.شعله ی شمع، زبان ندارد به نوا،دل اما بسوزد، خاموش و جدا....
ای دل غم عشق را به جان آوردمدر خلوت این خزان ز جان سوختمشمعی که فروزد به راه شب هایمدر پرتو آن هزار قصه آموختم...
باران که ببارد، دل ما تازه شود هر ذره ز خاک، غرق آوازه شود این اشک زمین است که بر آسمان از شوق وصال، در نیاز ساده شود...
خورشید زِ پشتِ شیشه می تابد بر دل که زِ نورِ عشق بی تاب است هر جرعه زِ فنجان، راز دل گوید این لحظه چو جان، پُر از سراب است...
ای جانِ جهان، روحِ روان، مولانا دریای سخن، نورِ زمان، مولانا در چشمِ زمین، آسمانی، خورشید بر پرده ی رازها نهان، مولانا در وادیِ عشق، راهنمای دل ها گنجینه ی عرفان، مکان، مولانا با نغمه ی جان، دل از جهان بِبَری ای منبعِ آرامشِ جان، مولانا...
در شبی چون این، به مهر و نور ماه دل به دل نزدیک، همچو باده و گیاه چای گرم در دست، عشق در نفس دل ها پیوسته، بی هیچ حرف و گناه...
بر درختان زرد پاییزان، قصه ی عمر می خواند زمان، باده ای در پیاله ی خموش، در سکوت تو، مانده ای به نشان....
در دل شب نغمه باران چه خوش است هر قطره اش از عشق جانان چه خوش است دل را بشوید ز غم و درد و فراق در بزم عاشق، این خرامان چه خوش است...
به تابستان وداع گوییم بی حرف و کلام،خنکای باد نرم برد آن پل از میان.ز غنچه های عشق تو، دل جاوید شود،خزان که آید، غم تو باز در دل شود....
پاییز آمد و دل را به رنگ شوق آراست، در هر برگ زرد، عشقِ پنهانی اش را کاست....
در سکوت غم زده، جامی ز چای پاییز آرام، در خیال ما جای برگ ها رقصان، در شوق وصال درد دل با باد، در این فصل خاکسار...
به رنگ زرد و نارنجی، پاییز می آید،با خنکای باد، دلم شاد می آید.ورق ها بر زمین می رقصند در سکوت،دل عاشق ز تو، به یادش باز می آید....
در باغ دل، دو عاشق، برگ ریزاندر باغ دل، دو عاشق، برگ ریزان شد وبر نیمکت هستی، آرامشان نشین.در سایه ی درختان، دل به هم سپردندو در هوای مهر، جان به جان شد دین.برگ های سرخ و زرد، چون دل های ماز عشق سوخت و در خاکستر شد پنهان.درختان پیر، شاهد این سوز و گداززبان به قصه ی این دلدادگان گشادند.نگاهشان به هم، همچون دو آینهدر آن نظر، جهانی از عشق پیدا شد.دست در دست، گویی که روحشان یکیدر این جهانِ فانی، آرامشان شد.این تصویر، آیتی از...
ای مهربان تابستان، خداحافظی کن با نور طلاگونت، دل را روشنی کن ای بلبل خوش آواز، در باغ های سبز دورهٔ جوانی، اکنون ز تو می گذرد چشمانت پر از روشنی، در دل باغ عشق ولی پاییز می آید، با رنگ های سرخ بادهای خنک، با خود می آورند قصه های فراق و دردهای سرنوشت ای چمن زار، در چهره ات غم نشسته است کاین فصل دگر آمده، با دل های بسته است پاییز با رنگین کمانش، بر می گردد و غم جدایی را، از دل می زداید پس برقص دل ها،...
خداحافظ ای تابستان، با رنگ های روشن به باغ دل، یاد تو می ماند جاویدان پاییز با بارانش، می سازد نغمه ای که در دلِ عاشق، ز درد می افزاید غم زردی برگ ها، قصه ی فراق است و در دل شب ها، طعمی از خواب است اما عشق، در هر فصلی زنده است به یاد تو ای تابستان، دل بی قرار است....
ز باغ دل، گل روی تو پرپر شد و رفتبه رنگ زرد، برگ امیدم به سر شد و رفتپاییز دل آمد و جانم به خزان رسیدبه هر نسیم، آه من در جهان رسیدبرگ های دل، همه بر خاکستر نشستبه هر ورق، نوای ماتم برخواستدل در فراق تو، دریای خون شد و جوشیدبه هر قطره اشک، آتشی در جوشید...
دیروز بهار بود و امروز خزانی آن سبزهٔ تر دیدم و این خشک نهانی هر فصل که برخاست چنین درس همی داد کای دلبر ما هر چه کنی تو همانی قند و شکر و باده در این مجلس عشق است چون خوردی و بردی به طریق روانی کین به زوال آمد و آن بر سر جا ماند تا کی برود تا تو مگر خود برانی...
در نغمه ی مهتابی ✨جایی که راز دریا به ساحل نجوا می شودو گل های وحشی در رقصی شورآفرین می شکفندروح من در شعر جاودانه ی شب غرق می شود...
در نزدیکی پاییز، جانم به وجد آمده برگ ها رقصان، در باد، دل را عیان کرده هر برگ زرد، آیینه ای از جان پنهان من در این فصل زیبا، عشق در دلم خانه کرده...
در ظلمت شب، فریاد حق خاموش نیست،خون شهیدان، بر زمین مقدس می ریزد.فلسطین، زخمی که بر دل جهان نشسته،غزه، قفس تنگ، پر از ناله و زنجیرآزادی، چرا در قفس اسیر مانده؟عدالت، چرا در این دنیا گم شده؟در خون شهیدان، بذر آزادی می کاریم،تا روزی برسد که ظلمت پایان پذیرد....
در چشمِ تو، انعکاسِ ماهِ تابان،شبِ تار، روشن از نورِ نگاهِ تو یارِ جان....