دل به شادیهای بی مقدار این عالم مَبَند زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است
ظاهر آراسته ام در هوس وصل، ولی من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی است مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق
از رستم پیروز همین بس که بپرسند: از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
گَر عشق مَقصد است خوشا لذّتِ مَسیر ...
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است دل یک لحظه ی کوتاه بهم میریزد...
صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد سرمایهام کم است و بدهکاریام زیاد
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخنها که خدا با منِ تنها دارد ...
افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست افسرده آن دلی ست که از هم نفس گرفت
غم ات مباد که دنیا ز هم جدا نکند رفیق های در آغوش هم گریسته را
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
مثل شب های دگر باز به هم خیره شدند برکه و ماه ، ولی از سر بی حوصلگی
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهاند دلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشهی ما
نه چندان دلخوری از من نه چندان دوستم داری مرا تا چند میخواهی بلاتکلیف بگذاری؟
به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم نباید دل به هرکس بست اما دوستت دارم
از کوشش بیهوده خود دست کشیدم در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
گر چشم دوختم به تماشای این و آن می خواستم که از تو بیابم ، نشانه ای
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
میرسد و می گذرد زندگی آه که هر دم نفسی هست و نیست حسرت آزادیام از بند عشق اول و آخر هوسی هست و نیست
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
بهتنهایی گرفتارند مشتی بیپناه اینجا مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
میکشد کار من از فکر تو ، آخر به جنون ...