جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایینشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجاییزدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالمبگفت ای دل چه گمراهی بسوزان دل به راه آییبکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا اللهمرا پیدا کنم یا رب دل اکنون سوخت می آیی...
از تو وفاداری که به جزء ... تردید نیستاز تو وفا خواستنم به جزء ، تهدید نیستپیر شدم با تو در محبس خود هیچ نیستکنج دلم جابی که به جزء خورشید نیست...
بار دیگر دل شکست قصه غم انگیز شدارث جدم در کویر دل چه حاصل خیز شدقصه ی طوفان نوح فرزند دریا می دهد وقتی آدم دست به شاخه بالا می دهد...
هر کسی موی تو را دیده به یلدا گفته تودلم از عشق تو یخ بسته به سرما گفته تو...
بیا مرگ آمد به خانه نزدیک استبیا شب شد راه فرارت تاریک استدر اندیشه ام هدفی دور زمان ستکه راه رسیدن به مقصد باریک ست...
ای طلسم و اسرار عالم، سخنی بگویکه هر پروانه در شمعی به سمتت پرواز استدر همهٔ آفاق و مکان ها، تو را جاوید می بینمهیچ جایی جز در قلبم، محل و منزل تو نیستبر بیشهٔ عشق، در سوزنی شدم و سوختمتا آتش قلبم، آتش حقیقت را برافروختتو در درخششت زندگی می یابی و زندگی می دهیو زندگی بی تو، مرگی است که در ظلمت آباد استای دانا و آگاه از همهٔ اسراربر زبان عشقت، سخنی از کتاب حقیقت بخوانروز و شب در گردش امیدواری به تو استهر ذرّه، درامی کوچک از ب...
همه دنیایم شده چشمات تویی غنچه ای که پاسدار جوانی من استهمه درد ها را بر دوش خود می گیریو آنها را با عشق خود پاک می کنیدلم تا حدودی می لرزدزمانی که به تو نگاه می کنمهمه رنگین کمان های خوشبختی امدر چشمان تو برق می زنندهمه دنیایم شده چشماتشعری که هرگز تمام نمی شودشعری که همیشه می نویسمو به همیشگی در دلم حفظ می کنمهمه دنیایم شده چشماتتا همیشه با من بمانیو از این عشقی که با تو یافتمدر کلام ها و شعرها یاد کنی....
مال خودت هر چه به من داده ای با همه احوال پریشانی امقصه عشق تو به آخر رسید منتظر نقطه پایانی امشعله عشق از تو زبانه کشید عشق تو آتش به جهانم کشید دفتر عشق تو پر از آتش است آمده بودی که بسوزانی ام ؟دل به هوای تو فقط پر کشید از همه کس بخاطرت دست کشیدای تو همه باعث ویرانی ام آمده بودی که بمیرانی ام !زندگی ات بدون ترس دورخ روز دگر فقط برای بهشت رفته دگر عاشق یکدانه ات مقصد خدا بوده در این سرنوشت...
جان و سر هدیه به تو جانانمناله جوشید از نی نالانممرغ دل پر زده تا اوج خیالخوابم و بیدار و میدانم...
روزی که به تو شیطنت آموخته شیطانتا مرز جنون خواست تو را حضرت انسانای سیب پر از وسوسه ی حضرت عصیانای موی تو پیچیده ترین زلف پریشان...
تا بیکران در ذهنم تو را زنده می دارمتویی که به زندگیم رنگ و بو می بخشیو من همیشه در انتظار توامتو همیشه در خیالم همراهم هستیهر لحظه با تو زندگی می کنممن به تو وابسته ام و تو هم به منپس ادامه بده، تا به همیشه من و تو با هم باشیم...
خسته از عشقم ، ساقی مستم کنشعله ور هستم ، گاهی پستم کندل پر از آتش ، جان چه سوزان استشعله ی این آتش از هجران استساقی امشب می ، بال و پر دارد ؟مرغ تو ساقی ، دست و سر دارد ؟خالی از غم دل ، را کن ای ساقیای مرهم بر دل ، دل که شد یاغی...
بیا، با هم شعر بسازیم و عاشقانه بگوییمعشق یعنی زلیخا و زلیخا یعنی عشق...
از دست عشق تو ساقیا مستمبگریزم از غصه ها و بیا پیوستمدر دلم آتشی جان بسوزاندفراموشی نیست که غم هجران بسوزاندآخر من هم مرغ شدم، بند پروازم گسستبه دنیایی بی جواب و بی دست و پاستغصه ها و دردها همراهم هستندفراموشی نمی آید که کنارم بنشیندبگذار دلا غصه ها را خوابانده شومبگذار دریا با آوازت بگریزد و بخوابدمن هر شب به یاد تو دنیایی را رقصانده شومفراموشی نمی آید که قلبم را بسوزاندبگو به رویاها که باز آیندبگو به غروب آفتاب ک...
عشق یعنی صبر کردنعشق یعنی تسلیم شدنعشق یعنی دستان باز بودنعشق یعنی هم دل بودنعشق یعنی رشد و تکاملعشق یعنی لطف و مهربانی پس به عشق پافشاری کن، تا بی نهایت و بگو عشق یک دیوانگی زیباست....
دست من نیست تویی هم نفسمدست من نیست تویی همسفرم ماه من حضرت زیبای جهاندست من نیست تویی ، در نظرم...
دل دادم و برگشتم ، شوریده شد احوالمبا که گویم از حالم ، می خوابم و بیدارمدر قلب پر از رازم ، صندوقچه اسرار استای عشق خودت را ، پیدا کن در اشعارمبس کن نده آزارم ، شاعر که خود آزار استدلخسته و بیمارم ، از عشق تو حیرانمآن آتش ابراهیم ، آن باغ گلستانییا رب ز تو می خواهم ، آن یار مدد کارمجانم به فدایت ، دلخسته از این جانمبا دیده ی پر از نور ، من در پی دیدارم...
نباشی روز و شب معنا نداردبه ساحل می روم دریا نداردمنم عاشق تر از احساس یک عشقمن آن موجم که ساحل را ندارد...
من تو را چشم انتظارم شب بخیرروز و شب را بی قرارم شب بخیرمن تو را در هر زمان می خواهمتیک تو کم دارم کنارم شب بخیرمن جدا افتاده برگ از شاخه اممن تو را شاخه ندارم شب بخیرآسمان دیوار خانه ماه شبشاهدان بر حال زارم شب بخیراز زمین و آسمان دلخسته امتا سحر شب زنده دارم شب بخیر...
من تو را چشم انتظارم شب بخیرروز و شب را بی قرارم شب بخیرمن تو را در هر زمان می خواهمتیک تو کم دارم کنارم شب بخیر...
در این دل در این قاب در این آیینه پاکدر ایران دلیران فقط می روید از خاک...
ای آنکه عاشق نیستی آن دل که بردی پس بدههجری کشیدم سالها عمری که خوردی پس بدهگفتم مگر با دیدنت این درد هجران کم شودبا دیدنت فهمیده ام دل خرج ایمانم شود...
شیرین که شد لیلا مجنون نمی فهمدفرهاد به لیلا .......... شیرین نمی خندد...
بیا مرگ آمد به خانه نزدیک است بیا راه فرار از گذشته تاریک استدر اندیشه ام یک هدف دور زمان ستولی راه رسیدن به مقصد باریک است...
وقتی که یک قدم تا تو رسیدمبا اخم تو تا به غم عشق پریدمگمراهم فکری به حال دلم کنبرخیز بیا که عشق از تو شنیدمدر هر طرفم فقط تو را می بینملب وا کن عشقم ای شاه کلیدممو پریشان شد و شانه کشیدی دل پریشان شد سر شانه کشیدممن منتظر ساعت دیدار تو هستمبا ثانیه به ساعت دیدار دویدم...
برایم میشوی همسر تو دختر؟ندیدم من کسی را از تو بهترتو از هر خوشگلی صد کوچه پیشیکنارم می شود باشی تو دلبر ؟...
چون نفس تا پای جان می خواهمتنفس نفس ای مهربان می خواهمتهر لحظه بی تو بودن مثل در قفسمن تو را در هر زمان می خواهمت...
پر کن جامم ساقی تا جان در تن باقی استپر کن پر کن ساقی از دل غم ها جاری استپر شد از نامردی دنیا چه نامردیپرکن پرکن ساقی زخم از دنیا کاری است...
من تو را چون نفس تا پای جان دوست دارممن تو را نفس نفس ای مهربان دوست دارم...
اگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره شدم آواره تو کردیهمه شب راهی میخانه تو کردی...
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه ی چون یک زندانی کهدلم آشوب شد و حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهدل به تو دادم که تو گشتی یکی یکدانه منرفتی اما دل شکستی ای تو ای تک دانه مناگر افسانه شدم افسانه تو کردیبا تو بیگانه شدم بیگانه تو کردیاگر آواره ام که تو آواره کردیهمه شب راهی ام تو به میخانه کردی...
دلخسته و بیمارم من بی تو نمی مانمآغوش تو می خواهم دور از تو پریشانممن شاعر چشمانت تو ساقی و مه پارهاز چشم تو می جوشد هر واژه ی اشعارممن مست وصال تو ای دختر شهر آشوبتو بوسه طلب کردی با بوسه ستان جانممن مست و تو بی خانه دور از منی دیوانهاز عشقت چه دیدم تا جان به تو بسپارمدلدادگی ام بر باد در حسرت یک شب خواباز جان و سرم سیرم از عشق تو بیزارم...
یک روز در این خانه من بودم و یاری بودنی بود و نوایی بود یک دلبر و ساقی بوداو بوسه طلب میکرد تشنه به لبم میکردهی بوسه به لب میکرد آتش به تبم میکرد...
بار دیگر دل به یادت بی قراری می کندنیستی با خاطراتت دل سواری می کندبی تو هر شب کوچه ها را تا سحر طی میکندجای پاهای تو را نقطه گذاری میکند...
قلبم ندا کرد ای صنم بر من ستم ها کرده ایگفتی تویی دنیای من ما را که تنها کرده ایگفتم تویی عشقم ولی جانانه بودن بهتر استای عشق من غافل شدی خود را تو رسوا کرده ایافسانه ام لیلای من رفتی چرا از یاد منجانانه ام دل پس بده صاحب تو پیدا کرده ایدر دانه ام بودی ولی خونین جگر کردی مراطناز من غافل مشو هردم تو دعوا کرده ایدنیای من بودی ولی آن را تو ویران کرده ایلطفا برو پیشم نیا بی حرمتی ها کرده ای...
هر بار تو را ببینمت میمیرمهر روز اگر نبینمت میمیرمبی من که تو سر کنی میمیرمبا هر که تو را ببینمت میمیرم...
هر بار تو را ببینمت میمیرمروزی که تو را نبینمت میمیرملعنت بر فن و بر جادوگری اتهر بار تو را ببوسمت میمیرم...
آنکس که دلم را برده توییهر حرف دلم را خورده توییبا تو به خودم فکر میکنماز عشق و وفا سرخورده تویی...
گفتم دل داده ای انکار نکنبشنو از دل گوش به اغیار نکنهر چه دل طعنه ز اغیار شنیدبعد از این توبه کن و زار نکنبیا تا خانه را از گل بسازمکنارش یک چمن سنبل بسازمچه میدانی کجاها رفتم ای عشق به دنبالت کجاها گشتم ای عشق جنونم بی تو پایانی نداردنباشی خانه سامانی نداردتو باشی با کسی کاری ندارمکنارت باشم آزاری ندارمکه من عاشق به خویت گشته بودمبه رویت بوی خوبت گشته بودم...
در این حوضه پر از غم و دردبا همه ی ناامیدی ها و آزارهامادر اسیر در خاک استرقصان در برابر طغیان بادهاقهرمانی بی نظیر و بی همتاسرافراز و بی پروامادر اسیر در خاک استکه باقی می ماند روی زمینو منتظر پایان تمامی سختی هاستمادر اسیر در خاک استبا تمام قوت واقعی تا آخرین لحظهمنتظر است و لبخند می زند...
پر کن جامم ساقی تا جان در تن باقی استپر کن پر کن ساقی از دل غم ها جاری استدریا درد از حرف تلخم نمی فهمدباران به باغی خشکیده و خالی است...
تو هستی که همه جان ها را در خود داریتو آغاز و پایان هر داستانی هستیدستان تو در بیان است و جستجوی تو، جستجوی خداست...
گلایه نامه ها از تو نوشتمکمی گنگ و ولی گویا نوشتمتو را بی مهر و کج اندیشه دیدمتو را آواره در دنیا نوشتمتو آن زیبای بی احساس هستیتو یک دامی که پر وسواس هستیبرایم دوزخی ای عشق گمراهتو یک ناپاک بی اخلاص هستی...
تو را جادو زده با تیغ و خنجرمرا سحر بریده از تنم سرتو را درد وفا کشت بی وفا یارمرا درد دوری کشت در آخر...
زمانی که فکر می کردم که تو مال من هستیزندگی خود را به تصویر کشیده بودماما حقیقت این است که نمیتوانم به تو دست یابمو این بسیار تلخ و ناامید کننده است...
بیا به پنجره ی قلبم بنگربه شعر عاشقانه در آن بنگرآنجا عشق تو در هر نفسی دمیده استو در سکوت عشق، صدای تو می رقصد....
تو که قبلا کس و کارم نبودی ؟تو کی یارم شدی کی دل ربودی ؟دقیقا با دو چشمانت دلم رابه آسانی چقدر زیبا تو بردیبگو عشقم تو با این دل رباییمرا با خود کجاها می کشانیبگو اول تویی آخر تو هستیبگو هستم کنارت زندگانیتو آن ماهی که بعد از هر غروبیتو یارم گشته ای با ناز و خوبیکه با آن چشم زیبایت گمانمتو زیبا دختر از سمت جنوبی...
تو که قبلا کس و کارم نبودیتو کی یارم شدی کی دل ربودیدقیقا با دو چشمانت دلم رابه آسانی چقدر زیبا تو بردی...
آنکس که به عشق دل داده منم از آتش عشق شعر ساخته منماز روز ازل زخم خورد دل از عشقبا سیب تو پرچم بافته منم...
دو جهان به هم بافته دو رنگ عجیبدو دشمن هر دو شوخ و فشنگِ عجیبتو شهد زندگی را چشید دو لبتمن دادم یک بهشت را به زنگ عجیبمنی که در کنارم هزاران شب مست توشامی که می رقصی بر گرگ عجیبدوباره بر کوره چشمانت دود رفتدوباره بال شکستی با سنگِ عجیبدو خط از شعر جذاب بخوان با آواز برای خودکشی ی نهنگِ عجیبصدای عطرت از یک پنجره ای باز رفت همه از یادم با سرنگ عجیبتو اصلا یک سلاحی در دست شیطانچه تیرها رها کرد این تفنگ عجیب...