پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من که یوسف نشدم تا به عزیزی برسمدلم اما هوس عشق زلیخا داردارس آرامی...
چشم زلیخا تشنه ی دیدن نمی می ماندیعقوب، مستِ بوی پیراهن نمی ماندرضاحدادیان...
بیا، با هم شعر بسازیم و عاشقانه بگوییمعشق یعنی زلیخا و زلیخا یعنی عشق...
سنگ را آیینه ی چشم تو گویا می کندجذبه ی چشم تو یوسف را زلیخا می کندرضا حدادیان...
چشم زلیخا تشنه ی دیدن نمی ماندیعقوب ، مستِ بویِ پیراهن نمی ماند رضا حدادیان...
عشق آنست که یوسف بخورد شلاقیدرد تا مغز و سر جان زلیخا برود...
الا ای دختر مرا بیچاره کردی میان قرتیان اواره کردی تو که حال زلیخا را نداشتی چرا پیراهنم را پاره کردی...
از شروع این جهانمرد از پیِ زن می دویداز پیِ مردان دویدن را زلیخا باب کرد...
پاییزچشم به چشمبرهنه میکندخودش راهمچون زلیخاتا تعبیر شوداین همه خواب زمستانیدر چشمهای یوسف...
از شروع این جهان مرد از پی زن می دویداز پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد...
زلیخا جان یوسفت راستش را بگو...به خدایت چه گفتی که اینطور پادرمیانی کرد؟؟...