لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد گل داد… سرخ سرخ گل ها انار شد… داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود دانه ها ترکیدند… انار ترک برداشت خون انار روی دست...
نمی دانم شاید سادگی از من است که تنها روی برگ های الوان قدم می زنم و هنوز امید دارم خواهی آمد ..... با دسته گلی از عشق آرام صدایم می زنی....... و ناگهان تمام رویا هایم واقعیت پیدا میکند نمی دانم شاید سادگی از من است که هنوز امید...
ما شبیه جنسِ خاک خورده ى داخلِ ویترینیم، که یک نفر انتخابمان کرد اما حاضر نشد بهایمان را پرداخت کند! فقط آمد، دلخوشمان کرد، و رفت... رفت یک دورى بزند برگردد
نور سپید تو امشب جنگل را نورانی می کند. ماه ارغوان و غرب خاموش.... مرا به نام یکی ازعاشقانت دررویای خود به یاد بیاور ! شب_بخیر
چه دارد این چراغِ شکسته که انتظارِ یکی شبتابِ پا در گریزش نیست من اقرار می کنم حتی یکی لحظه بی تو نزیسته ام! تاریکی شب و روشناییِ روز، همین است، فقط همین است هی دختر! دخترِ داستان های عاشقانه ی آدمی! بعضی ها اصلاً خبر ندارند چراغ کدام است...
بلند می خوابم بلند می شوم و بلند می بافم رویای گیسوانت را که به افسون هزار رنگ شب هایم را گره ای کور بسته اند. فرقی نمی کند یلدا باشد یا شبی دیگر وقتی گره های گیسوانت به دستان دیگری گشوده می گردد
هیچ وقت یکی با تمام وجودت دوست نداشته باش، یک تکه از خودت را نگهدار، برای روزهایی که هیچ کس را به جز خودت نداری ...
ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمدهای مرحبا قافله ی شب چه شنیدی ز صبح مرغ سلیمان چه خبر از صبا
گفته بودی که بیایم ؛ چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی…
دلم گرفته دلم عجیب گرفته است! و هیچ چیز نه این دقایقِ خوشبو که روی شاخه نارنج میشود خاموش، نه این صداقتِ حرفی که در سکوت میانِ دو برگ این گل شب بوست، نه هیچ چیز مرا از هجومِ خالی اطراف نمی رهاند.......
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
چیزی ڪه مرا در مورد تعصبات مذهبی نگران می ڪند، این است ڪه به مردم یاد می دهد به نفهمیدن رضایت دهند...
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر! من از او گر بکشی جای دگر می نروم!
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل منی که داده ام از دست، اختیار ترا شدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبی کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ...
برایت شعر می گویم که امشب شام مهتاب است من امشب با تو می گویم همه ناگفته هایم را دمی با تو به سر بردن خودش آرامشی ناب است... شب بخیر
اون یه دروغ گوئه ولی این قسمت بد قضیه نیست... قسمت بد اینه که من هنوز دوسش دارم.
معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری. چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ چرا؟ چون که غصه میخوری. وقتی کسی را دوست داشته باشی هرگز غمگین نمیشوی.
توی 30 سالگی کم کم میفهمی که زندگی در مورد چیه... و از یه استراحت کوچیک لذت میبری !...
هست طومار دل من به درازی ابد برنوشته ز سرش تا سوی پایان
زنی که به تو می گوید می روم نمی خواهد بشنود نرو می خواهد بگویی نمی گذارم بروی..
چرا از مرگ میترسید؟ چرا زین خوابِ جان آرامِ شیرین روى گردانید...؟ مگر این مِى پرستى ها و مستى ها، براى یک نفسْ آسودگى از رنجِ هستى نیست...؟
بی من تو چگونهای، ندانم؟ اما من بی تو در آتشم، خدا داند و من
ز لبت نبات خیزد چو خنده برگشایی ...