شنیدستم که وقت برگریزان شد از باد خزان، برگی گریزان میان شاخهها خود را نهان داشت رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اگر بدانید مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت میدهند تا به خبر مرگ من و شما ...... دیگر نگران نخواهید شد که دربارهی شما چه فکری میکنند !
انسانها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند اما لذتهایشان را نمیشمارند اگر آنها را هم میشمردند میفهمیدند که به اندازه کافی از زندگی لذت بردهاند
من آنچه را احساس باید کرد یا از نگاه دوست باید خواند هرگز نمی پرسم هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟ قلب من و چشم تو می گوید به من : آری
نمی خواهم نگرانت کنم اما .... نداشتنت را بلد شده ام ...
وقتی می گویی نرو از آنگاه که می گویی بیا بیشتر دوستت دارم نمیدانم و هرگز هم نخواهم فهمید نرو از بیا چرا این گونه محزون تر است
به کمال عجز گفتم: که به لب رسید جانم !. به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!…
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیال این گنگِ شب که گیج و عبوس است خودرا به روشنِ سحر نزدیکتر کند لیکن شنیدهام که شبِ تیره،هرچه هست آخرز تنگههایِ سحرگه گذرکند
هرگز نمی توانی سن یک زن را از او بپرسی چرا که او هم نمی داند سنش با شبهایی که بغض کرده و گریسته چقدر است...
من همان شاعرمستم که شبی باخت تورا بادلی غمزده یک جرعه غزل ساخت تورا تا تو نوشش بکنی وقت خداحافظ شد هق هقم وای.. غریبانه چه بنواخت تو را
خودکاری که نمی نویسد فندکی که روشن نمی شود و آدمی که قدم می زند در تنهایی تمام شده است!
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند همه از نرگس مخمور تو خمار شدند همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
یک نفر دلتنگ است یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد یک نفر می خواند یعنی: یک چه دلتنگ شدی.....؟
شوق تو عادت خطرناکی ست که نمی دانم چگونه از دست آن نجات پیدا کنم و عشق تو گناه بزرگی ست که آرزو می کنم هیچ گاه بخشیده نشود.
-متنفرم از روزهایی که خودم هم نمی دانم دردم چیست......
جمعه مرد بی معشوقه ایست باپیرهنی چروک ، که تنهایی اش را ؛ لای شعرهایش پک میزند. فقط عصرها کمی خاکستری تر
-به آدم ها نگویید دوستت دارم !. بال در می آورند ؛ پرواز می کنند ، می روند...
نَه وصٖلت دیده بودم کاشکی ای گل، نَه هجرانت که جانم دَر جوانی سوخت ای جانم به قربانت...
میدانم! خوابی نیست که برایِمان ندیده باشند اما بیا عزیز ما کلی خوابِ ندیده برایِ هم داریم شب بخیر
مرسی که هستی و هستی را رنگ میآمیزی هیچ چیز از تو نمیخواهم فقط باش فقط بخند فقط راه برو... نه! راه نرو میترسم پلک بزنم دیگر نباشی...
کسانی که بیپروا و شجاع بودند پیش از آنکه بتوانند ژن خود را به نسل بعدی منتقل کنند کشته میشدند باقی افراد یعنی ترسوها و ملاحظهکارها زنده ماندند ما نوادگان آنها هستیم
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من میخواهم
بانو ... عشق تو نه بازیچه است نه برگی که در دقایق دلتنگی مرا به خود سرگرم کند بانو عشق تو خرقه ای نیست که آن را در ایستگاه های میانه ی سفر بر تن کنم من ناچارم به عشق تو تا دریابم که انسانم نه یک سنگ ...