وقتی نسیم نیمه شب از باغ سیب برمی گردد راز از کنار زلف تو آغاز می شود
«خانه ات سرد است؟ خورشیدی در پاکت می گذارم و برایت پست می کنم ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار و به آسمانم روانه کن، بسیار تاریکم.»
کجای جهان بگذارمت تا زیباتر شود آن جا ؟
از عمق شب ستاره ای آمد نفس زنان در موج اشک های من افتاد و جان سپرد چون چشم آهویی که بر سر چشمه ای رسید چون قلب آهویی که به سرچشمه ای فسرد با مرگ او ستاره ی قلبم به سینه سوخت با مرگ او پرنده ی شعرم ز...
چشمهای تو..... چشم های تو به دیوار بلند باغ عشق روزن سبزی ست که من از آنجا در لحظه مشتاقی به درون می خزم آهسته..... و با دامنی از سیب سرخ راز باز میگردم .....
نه رفته ای نه پیام آمدنی داده ای خانه در تصرف بوی توست تو نیستی و خانه در تصرف بوی توست حس می کنم تنهایی ستاره را این همه ستاره ی تنها ؟ یکی به یکی نمی گوید بیا هر یک از آسمانه ی خویش چونان چشم پرنده درخشان از...
کجای این درهی پر سایه خوابیده بودیم که جز صدای تیهوها و بوی آویشن بر شانههایم چیزی را به یاد نمیآورم ؟ همیشه دلهرهی گمشدنت را داشتم یقین داشتم وقتی بیدار شوم تو رفتهای و زمین دیگرگونه میچرخد...
تا آستان ایمنِ تو تا طاووس راهی دراز در پیش است بر آن عرشهی آراسته به سایهی ابر و نیلوفر کهکشان تا رام و بیخیال بنشینیم و قصیدهی بلند دریا را بخوانیم تا بیتهای بلند موجها را به قافیهی کف تکرار کنیم و بخندیم
دهانت لبخند ابروانت لبخند انحناهایت لبخند و دست هایت که مثل بال های سفید کبوتر وا می شوند و بر هم می افتند لبخند می زنند
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها -که سر به صخره گذارد غریبی و پاکی ترا ٬ ز وحشت توفان ٬ به سینه می فشرم عجب سعادت غمناکی!