پاییز همچون شعر کوتاهی ست، با مضمونِ عشق؛ که شاعری روان پریش در شبی بارانی آن را سرود. و سال ها در آغوشِ یک دفترِ کهنه، کِز کرد و خاک خورد! اما نگاهِ معشوقه اش هیچ گاه آن سطر را نبوسید. سبز و بالیده نشد، هلاک شد!
کمی آرام بگیر جانم، کمی شش دانگ حواست را جمع خودت کن. چقدر شیرین است اگر برای خودت یک فنجان چای بریزی و بنوشی تا لحظاتت آغشته به آسودگی شود. اگر دیوان حافظ را که در طاقچه ی اتاق خاک می خورد برداری و واژه به واژه ی آن را...
محبوبم! مادامی که نامِ من کنارِ نام تو می درخشد! زندگی ام تبسم می زند؛ درخت ها شکوفه می دهند؛ پرنده ها در ارتفاعات اوج می گیرند؛ و خوشبختی می نشیند در مرکزی ترین نقطه ی قلبم! پس همان همیشگیِ من باش و مرا از هر چیز دیگری بی نیاز...
مچاله می شود قلبی که به شوقِ پرواز، در دستانت بال گشوده است! دلشکستگی، شناسنامه ی عاشقان است و بس! مونس آهنگری
بقیه ی فصل ها به کنار! پاییز را با من قدم بزن، بگذار بفهمد قدرت عشقِ ما بیشتر از سلسله ی دلتنگی اوست!
دلتنگی ام را با هر مقیاسی اندازه گرفتم، بی نهایت شد...
در دنیایِ خیالات من، همه چیز ممکن است الّا دوست نداشتنِ تو...
کمی آرام بگیر جانم، کمی شش دانگ حواست را جمع خودت کن. چقدر شیرین است اگر برای خودت یک فنجان چای بریزی و بنوشی تا لحظاتت آغشته به آسودگی شود. اگر دیوان حافظ را که در طاقچه ی اتاق خاک می خورد برداری و واژه به واژه ی آن را...
تو خودِ منی! من در تو حل می شوم! و ماحصل اش عشقی ست که هیچ گاه ته نشین نمی شود...!
رفیق! همان کسی ست که بی منت می ماند و تو را هر طور شده کنار خودش نگه می دارد! همان کسی ست که می توانی بدونِ ترس، هر چیزی را با او در میان بگذاری! رفیق، عشق و امنیت را در رگ هایت جاری می کند کنارش می توانی...
تا می توانی با من سخن بگو! سکوتِ تو، جهانم را خاموش می کند...
روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود. پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق...
دوست داشتم آینه باشم تا چهره ی تو به وقتِ شادی، در من نقش ببندد. یا باران باشم بر کویرِ ناامیدی ات ببارم، و قلبت را مملو از نور و امید کنم. یا عطر موردعلاقه ات باشم، و تو را تنگ، در آغوش بفشارم! خودکاری که با آن می نویسی...
باشکوه ترین نقاشیِ جهان، لبخند پر مِهری ست که بر لب های تو نقش می بندد! بگذار خالقِ آن، تنها من باشم و بس...
پاییز همچون شعر کوتاهی ست، با مضمونِ عشق؛ که شاعری روان پریش در شبی بارانی آن را سرود. و سال ها در آغوشِ یک دفترِ کهنه، کِز کرد و خاک خورد! اما نگاهِ معشوقه اش هیچ گاه آن سطر را نبوسید. سبز و بالیده نشد، هلاک شد! مونس آهنگری