شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
میخواهمعوض شودنقش هاتو در انتظاربمانیو برنگردممگر در خیالت...
....خلاصه شدیم جماعتی ،در راهی نا بایستهوَ ...ظرفی ، ناشایسته ....
به خیالممرگ مارا از هم جدا میکردولی با وزش بادیهر کدامبه مسیری جدا رفتیم...
عشق ،مهندس بی ذوقساخته،ویرانه ایبا آبادی احساس...
موهای کودکش می بافتآرزوهایشبرآن گره می زدمادر...
خیالت را سوزانده امامان از دودش...
فاصله ای بینمان نیسترخ ب رخ در آینه ی خیالمیبی هیچ نقطه ی سیاهی...
حالا که رفته ایبرای من همخیابانی دست و پا کنانگارخیابان های این شهر لعنتیجای خوبی ستبرای گمشدن های احتمالی...
سیر تا پیاز ماجرابوی بد رسوایی...
تو را چون هوا بی هوابه ریه هایم میکشمگر مست شوم با تو...
بر جگرم سوز و گدازیست از آتش عشقعطشم از شربت مرگفروکش میشود...
به بلنداییبرج باج نمی دهیم خاکستر نشینیبادوستما را ، بس ....
سکوت دردقطره اشکی بودکه افتاد...
از تو نوشتنمثنوی هفتاد من میخواهدمرا چه به نوشتن ازنگاهت .........
درقلب بوسه هااحساسفراتر از نگاه .....
درسرزمینمزنانبه اسارت دست مردانیدرآمده اند به نامتعهد...
بهمن هم آمدمدفون نشدندخاطراتت...
دیوانه نیستمفقطگاهی خیالتمی ایدروبرویم می نشیندبرایم چای می ریزد...
پیراهن از شکوفه که پوشیده ایباد عاشقت میشود ..محبوبکم گلبرگ ها هم مال توبیا تا برویم......
دلبری ودلفریبیجامه یرزم توبود...
اکنون زبان هیس برایم خوشایندتر استدلم سکوت را خواهان است...
مهتاب معلق مانددر پنجرهوقتی که منطق آسمانزمستان شدو اشک ماه یخ بستدر گرمی شراب...
نقشه کشیده امبه بندبکشانمحسرت آرزویت رادر کوچه ی غربت...
گره از دلم باز میکندنگاهت.......
اول شدممدال عشق برگردنمآویختآزمون دلدادگی...
فهمیدن آغوشتشکوفه ای را بیدار میکند از خواب زمستانیو این غنچه ی زیبا،با تو به بهار می اندیشد ر م ع م ا م ت▶️...
در پیچ و تاب فکر من می چرخدناز نگاه تو واین را می بیند خدایی کهعاشقتر است ازما به ما......
من دلبسته ی نگاهش بودماودل ازمن بسته بود...
در سبد کالادل ضعفه دیگ خانه بود...
بریل هم کفایت نکردتا بخوانماین تقدیر زمخت را...
هفت روزهفته دلگیرماماجمعه هاچشم گیرتر!!!...
بگویید شلیک نکنند تقصیر ما چیست؟ تمام پارچه های سفیدمان را صرف کفن کردیم حالا پرچم صلحی نداریم تا بلند کنیم...
بیا رسم دنیا را بهم بزنیم من زمزمه می کنم و تو تکرار کن آنگاه کلاغ می شود همای سعادتت!...
تار توهم می تند عنکبوت خیالم خدا کندپروانه شکار کنم....
پایان تقدیر انار سفیر خون تابوت دانه های زنده به گور یلدا اما پایان تقدیر پسته ی خندان هم خواهد بود....
آذر یلدا را به زمستان بسپار سپید بختش می کند....
پرسه می زنددر مرز آسمانقاصدک تمبر ندارد!که به مقصد برسد....
ها کنبه دستان تنهایی...
غمگینمبرای ماهییا کرم سر قلاب؟...
مردم شهر خفته اند، و رفته گری پیر زیر نور مهتاب آرام آرامفاصله ی طبقات را جارو می کند!...
گسل های تنهایی ریشترهایی به وسعتتمام ثانیه های بی تو را می لرزاند در وجودم...
قلب مسیح رابه صلیب می کشدیهودای چشمانتعروج روح سرکش مندر اسمان آغوشت...
زندگی...انارهای ترک خورده ای ستدر سینه ی مرگ...
برگرد آنقدر که تو رادوست داشته ام نبوسیده ام...
سر انجام...روزی خواهی باریدبر دلتنگی هایم،مدتهاست چترم را بسته ام...
دنیای بی او نه چشم لازم دارد نه پنجره...
سال تازه شدما ساعت به ساعتبند عوض می کنیم...
کاشجای ماه بودمانگشت نمای شب تو...
تو رفتیو همه فهمیدند،شب می تواند از آنچه که هستتاریک تر باشد...
در کنج چشمانم چقدر ماه دیدنی ست...