پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قلم از سردرگمی در دستم آشفته استنیم خط ها روی کاغذ پژمرده است قلم چشم به راه رقص است و منبا خیالت در سرم گپ میزنمl0tfii...
گران بود دل بستن به کسی کهارزان فروخت دل مارافرو پاشید و له کرد هرچند زنده کرده بود مارابا خیال تخت در خیالش زیستن کردمدر سرم زلف بلندش را ریستن کردمبه دور از هرچه تمنا بودهرچه زاری و تقاضا بودرفت و ویران نشینم کردیک تنه تنها و غریبم کردl0tfii...
مثل کودکی که مادرش به او گفته دیگه مامان تو نیستممثل دختری که اخرین یادگاری عشقش گم شدمثل دانه برفی که به زمین نرسیده آب شدمثل بغضی فرو خورده شده از غممثل دیوار های فرسوده ی در حال سقوطمثل ابر وقتی میگرید، مثل برگ وقتی میخشکد..مثل جوجه کبوتری که از درختی بلند افتاده مثل حباب های پراکنده ی بی هدف، مثل مورچه ای که زیر پایم له شد و ندیدم مثل قلب هایی که خرد شد، مثل اشکی که در چشم لبریز شد ولی نیافتاد مثل سیگار وقتی بی صدا سوختمثل رنگ...
تو را در آغوش می گیرماما شبیه تراشی که مدادش را تمام خواهد کرد ،غمگینم ....
غمگینم همانند خورشیدی که در پایان روز از ناامیدی ندیدن عشق دیرینه اش آسمان را به خون می کشد :)یلدا حقوردی...
خرابم قهوه چی! قلیان برایم بار کن لطفاًسری اش را پراز سوغاتی خوانسار کن لطفاًبخوان آوازخوان! دارد دلم آرام می گیردبزن تار و همین تصنیف را تکرار کن لطفاًشش وهشتی بزن، شادم کن؛ امشب سخت غمگینمبخوان! آزادم از این بغض لاکردار کن لطفاًغریبم قهوه چی اما گمان کن اهل این شهرمبه رسم مشتریهای خودت رفتار کن لطفاًبگو تا غربت بعدی، چه مدت راه باید رفتاگر دور است قربانت! نگو! انکار کن لطفاًمرا امشب اگر رفتم که هیچ، اما اگر ماندم...
از بس که زمان شمرده ام، غمگینمخود را به غمت سپرده ام، غمگینمدرد تو به جان شعر من افتادهمن موج به صخره خورده ام، غمگینم...
قَدِ خاموشی یک زیرگذر ، غمگینممثل گنجشک ( که خورده به سپر ) غمگینمرفتم از دست و نیاورد به دستم ، دستیمن ازین دست " مکرر" ، چه قدر غمگینمسرو ماندم که جگر گوشه ی پاییز شومطلبیدند فقط سایه و بر غمگینمبه چه دردی بخورد خیره ی خود رو؟آتش!آب ، ناخورده ام و خورده تبر غمگینمسگی آن توست که هر روز ، مرا می گیردچه خبر آینه جان؟هیچ خبر! غمگینم!سرد و گرم است زمینی که در آن می شکنمآه ، تقصیرِ کسی نیست اگر غمگینممن ب...
غمگینم از زن بودنمکه نمی توانم تو را دوست نداشته باشملجم می گیرد از دستِ خودمکه کاری جز دوست داشتنتاز دستم بر نمی آید......
درد بسیارغمگینم!!همچون ماهی در آب؛اشک میریزممحو میشود؛ و دردم پنهان......
غمگینم چونان پیرزنی کهآخرین سربازی که از جنگ برمی گردد ، پسرش نیست...
غمگینم...همانند دلقکی که روی صحنه چشمش به عشقش افتادکه با معشوقش به او می خندیدند....!...
کاشبه زنی که عاشق استمی آموختندکه چگونه انتقام بگیرد !غمگینم که عشقاینهمه مهربان است......
غمگینمبرای ماهییا کرم سر قلاب؟...
وقتی کسی بگوید من خیلی تنهایم یا غمگینم به اتاقی فکر می کنم که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف....
تو را بیش از اندازه دوست داشتم و اکنون بیش از اندازه غمگینم...