پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دل کجا دلبر کجا عشق می شود آسان کجامن کجا مجنون کجا فرهاد کوهستان کجابا همه حس ها تو واسم عشق را معنا بکنآتش از این عشق کجا آن عشق بی پایان کجامن کشاورز در زمینی که پر از اندیشه هاستدستان خرمن کشم آنچه مانده ماسه هاستدر غمت قلبم به پشت خنده پنهان می شودشعله هاییست از درونم بازتاب غصه هاست...
از فراقت شد پریشان گریه می کرد از دل ابری چون باران گریه می کرد دلش در آتش عشق تو می سوختکه او بی حد بی پایان گریه می کرد...
آنکس که در این قمار عشق باخت منمبا آتش عشق سوخت و شعر ساخت منمجانم انگار فقط پای تو باید برودسیب از تو گرفت پرچم عشق بافت منم...
آنکس که در این قمار عشق باخت منماز آتش عشق سوخت و شعر بافت منماز روز ازل زخم خورده از عشق تو دلسیب از تو گرفت پرچم عشق ساخت منمخوش بین...
میان مهلکه ها به دنبال عشق بیابانمبه تو نمیرسدم ولی با تو فقط میمانمتو آن شعله ای که تامین نمی خواهدمن آن برقی که فقط تو را می خواهدگریه های باران را به نمک آتش میزنیدر آوار شب ها خواب عجیب میدهیاز آغوش تو زمین به ستاره می ریزداز دل آفتابگیرت فقط بربر می خیزدبه جای مرهم برهم به زخم ها میزنینغمه های بی خوابی را بر صدا میزنیرسوایی و اهانتی که در آخر ما را خوردو ساقه امیدی که شکست بارها خورد شیدایی و آتش از عشق ت...
میان مهلکه ها به دنبال عشق بیابانمبه تو نمیرسدم ولی با تو فقط میمانمتویی آن شعله که تامین نمی خواهدمنم آن برق که فقط تو را می خواهدگریه های باران را به نمک آتش میزنیبه آوار شب ها خواب عجیب میدهیدر آغوشت شب زمین به ستاره می ریزداز دل آفتابگیرت فقط بربر می خیزدجای مرهم تو برهم به زخم ها میزنینغمه های بی خوابی را بر صدا میزنیو رسوایی و اهانتی که سر ما را خوردساقه امیدی که شکست بارها خورد شیدایی و آتشی که از تو دم...
چشمانت، آتشی در دلم انداختهکه با هیچ آبی خموش نمی شود!...
دست من به بودنت نمی رسدو هر شب این خیال توستکه مرا دلگرم می کندای کاش یک شبدست هایت برای من بودتا آتش عشق رادر حریم آغوش تواحساس می کردممجید رفیع زاد...
هر شب آتش عشقتمیان دلم شعله می کشدو من در کوچه های خیالتبا آرزوهایم قدم می زنمو همراه پاییز می گریمای کاش لبخند روشنتبر آسمان تیره ی قلبم می تابیدو من نزدیک تر از پیراهنت بودمبه عطر جانت آغشته ام می کردیو آتش لبانت وجود یخ زده ام راخاکستر می کردمجید رفیع زاد...
من غوغای درون کسی راکسی را که ...در آتش عشق می سوزداما دم نمی زندچیزی نمی گویدچیزی جز کلمه هیچ ...هیچ ...هیچ ...و انگار که کسی دل رابه تاراج روزهای پایانی نبرده استهیچ گاه ...هیچ گاه درک نخواهم کردرعنا ابراهیمی فرد...
من غوغای درون کسی راکسی را که ...در آتش عشق می سوزداما دم نمی زندچیزی نمی گویدچیزی جز کلمه هیچ ...هیچ ...هیچ ...و انگار که کسی دل رابه تاراج روزهای پایانی نبرده استهیچ گاه ...هیچ گاه درک نخواهم کردرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
به رسم و آیین پیشینیانبه پاس خون سیاوشچهارشنبه سوری را بر پا کنیمتا در آتش عشقبسوزانیم هر سیاهی و زشتی راو نیکو صفت و سربلندادامه گر حدیث خوبی و مهربانی باشیم...
عصر پاییزی بودخنکایی دلچسبخش خشی رنگ به رنگجذبه ی پر کشش برگ و بادزندگی طعم اناربه جهان می بخشیدنفس قدس تو در من جاریآتش عشق فروزان در قلبطعم شیرین و گس خرمالوبه گل خام تنم جان بخشیدبه چه پائیزی شد...
قلب افسرده ام را به تو می سپارمتا ابر تیره ی حزن را از آسمان زندگی امکنار بزنینغمه ی امید سر دهیو شمع حیاتم رابا آتش عشقفروغی تازه بخشی......
آیا به یاد داری کهتو همدم من بودی و من همراه تومن مشتاق تو بودم و تو محبوب منسند عشق و اشتیاق مابا گمان جاودانگی امضا شده بود...وای بر منکه به هوای کوی توچشم از جهان فروبستمو در کهکشان خیال انگیز آغوش توهمچون پروانه ایبی پروا به شعله زدمو بال و پر سوخته در این محنت سرا فرو افتادموای بر توکه رشته ی مهر بر گردنم افکندیبال و پر مرا در هم شکستیدر آتش عشقم انداختیو این گونه در تاریکی رهایم کردی........
بر جگرم سوز و گدازیست از آتش عشقعطشم از شربت مرگفروکش میشود...