پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در عروسی یا عذادر سرقت یا نبردبا هر تیر هوایییک نفر فریاد زدیک نفر روی زمین خوابید...تیرهای زیادی شلیک شده استتیرهای زیادی شلیک شده استتیرهای زیادی شلیک شده استدارم به تو فکر می کنمبه توئی که این همه ساکتیبه توئی که پناهگاهیجز خوابیدن روی تیرها نداریدارم به تو فکر می کنمآسمانِ بی رنگِ من!«آرمان پرناک»...
وقتی آخرین گلوله خشابش؛ خداحافظ برای همیشه را شلیک کرد تازه فهمیدم دوستت دارمش ، مشقی بود!!!ومن سالها بعد هنوز درحال جمع کردن محتویات مغزم در پس آخرین شلیک از حافظه زمان هستم....
اشک هایمگلوله های کوچکی هستندکه به قلبم شلیک کرده ای...
لبخند زد به ساعت روی جلیقه اشفرقی نداشت ساعت و روز ودقیقه اشمو شانه کرد... ریش تراشید... عطر زد...این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اشبر صندلی نشست... کبریت زد به پیپدستی کشید روی تفنگ عتیقه اشبا این پدر بزرگ فقط قوچ و میش کشتخود را ولی نه!... مثل زن بد سلیقه اشدر لوله تفنگ گلوله گذاشت... گفت:آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟!شلیک!... گمب!... بعد گلی مخملی شکفتبر دکمه های تنبل روی جلیقه اش!......
چگونه بِروَم از آشیانه ای که با چوب های تَر وُ شکسته یِ رویایِ بودنت بنایش کردم؟فیلم را به عقب برگردانشکارچی را صدا بزنبگو شلیک کندمن باید در همین لحظه می مردم!!شیوا احمدی الف...
تا آخرِ عمر درگیرِ من خواهی بودو تظاهر می کنی که نیستیمقایسه تو را از پا در خواهد آوردمن می دانم به کجایِ قلبت شلیک کرده امتو دیگر خوب نخواهی شد...!...
محبوبم اگر سرباز بودم به جای سیم های خاردار خفته بر زمین، همیشه چشمم به آسمان بود...مراقب بودم وقتی خیال جدایییت از آسمان دلم می گذرد درست و به جا شلیک کنم....اگر سرباز بودم هرگز به مین و خمپاره و گلوله فکر نمی کردم...به جایش به مُنورها می گفتم مسیر رسیدنت را در شب روشن کنند...اگر سرباز بودم وقتی هواپیمایت توی سرزمین قلبم سقوط می کرد تو را به جای اسارت در خاکم، با سبدی گل به خانه می فرستادم...بازگشتت با خودت یا خدا نمی دانم....
بی شکاز صدای شلیک تفنگ تورساتر استآخرین ناله ی من...
من تفنگی شده ام رو به نبودن هایترو به یک پنجره در جمعیت تنهایتفکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنمبی هوا بین دو ابروی تو شلیک کنمخنده های تو مرا باز از این فاصله کشتقهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشتموج موهای بلند تو مرا غرق نکردحسم از فردی این بی خبری فرق نکرداز دلم دور شدی فکر تو آمدم به سرمخواب میبینمت از خواب نباید بپرمخواب پرواز تو با نامه ی خیسی در مشتتو نباشی غم این عصر مرا خواهد کشتعصر تلخی که به جز خاطره ای قرمز نیس...
بیا به جنگ تن به تنشلیک خنده از تو ،رگبار بوسه با من ......
هرچیزی را میتوانی پاره کنی و دور بیندازی!اما روزی داخل کتابی،نامه یا عکسی پنهانشدهغافگیرانه به تو شلیک میکند!تو خواهی مُرد،اما خاطرهها ابدی هستند!...
بگویید شلیک نکنند تقصیر ما چیست؟ تمام پارچه های سفیدمان را صرف کفن کردیم حالا پرچم صلحی نداریم تا بلند کنیم...
هر چیزی را میتوانی پاره کنی و دور بیاندازی اما روزی داخل کتابی ، نامه یا عکسی پنهان شده و غافلگیرانه به تو شلیک میکند !تو خواهی مُرد ، اما خاطرهها ابدیاند ......
بخشیدنِ بعضیها مثل یک گلوله دادن بهشه که اون تیری که خطا به سمتت شلیک کرده رو جبران کنه !...
من می دانم به کجای قلبت شلیک کرده امتو دیگر خوب نخواهی شد!!!...