بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست هستند، ولی نیست وفادارتر از من
یاد دلنشینت ای امید جان هر کجا روم روانه با منست
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
غصه ام را نخور ای ساحل امن خودکشی سهم نهنگ است دریغ
گاه از زبان، گاهی ز غم گاهی جفای خلق عاشق همیشه زخم ها بر پیکرش دارد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
ما همه اجزای آدم بوده ایم در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
جای پای نفست مانده به صحرای خیال ای فراسوی تجسم، به دلم جا داری
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال
حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود ...
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب؟
هیچست این جهان و تو دل را در او مپیچ وین بند پیچ پیچ مپیچان به پات هیچ
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست
حس خوبی ست در آغوش خودت پیر شوم اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم
بازآی که بازآید عمر شده حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست