شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
می رود قافله عمر به سرعت امروز ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
دفعِ غمِ دل نمی توان کرد الا به امیدِ شادمانی
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق میرسد روزی که بی هم میشویم
برق خورشید نگاهت که به چشمم تابید عشق، نوشید از آرامش ِ دل، گلخندی
چَشمِ شهریوری ات روشن باد مِهرَت آمد ، قدمش آذین کن
مرگا به من! که با پر طاووس عالمی یک موی گربه ی وطنم را عوض کنم
می کند وعده ی دیدار به فردا ، امروز یار، دانسته که امروزِ مرا فردا نیست
خداحافظ گل زیبای من اما بدان گل هم اگر ورچیده شد از دست خواهد داد رنگش را
از کاسه ی شکسته نَخیزَد صدا دُرُست احوالِ ما مَپُرس که ما دل شکسته ایم
حیرت هرکس درین عالم به قدر بینش است هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر
عشق تو میکشاندم شهر به شهر، کو به کو مهر تو می دواندم پهنه به پهنه، سو به سو
وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق بعد از تو تا همیشه ، این قصّه ناتمام است
هر که سبز آمد برون، آباد نیست شعله می رقصد، ولیکن شاد نیست
احسان هنری نیست به امّیدِ تلافی نیکی به کسی کن که به کارِ تو نیاید
اگر گرد کسی بسیار گردی اگرچه بس عزیزی خوار گردی
ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم همانی و همانی و همانی!
یک دم غنیمت است بنوشان و می بنوش صبح امید شام تو شد شد نشد نشد
به قرن ما همی لیلی نباشد دوام عاشقی خیلی نباشد
بر من که روی ماهِ تو را فاش دیده ام از روزِ اولِ رمضان، روز عید بود!
گرچه در چشم خلایق خسته و کم طاقتیم خلوتی داریم و حالی خوش که با آن راحتیم
چنان روح مرا تسخیر خود کردی که میدانم تو از من کم شوی چیزی ز من برجا نمی ماند
به یادِ رفتگان و دوستداران موافق گَرد با اَبرِ بهاران