نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
از بیش و کم عشق همین بس که دل ما با طاقت کم حسرت بسیار کشیده است
زبان روزه خدایا نمی کند باطل مدام حسرت وصل نگار را خوردن؟؟
به اشتیاق رهایی پریدی از قفسم چقدر حسرت خوردم که آسمان نشدم
در حسرت دیدار تو آواره ترینم هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست
بخدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من
اگر نبوسم حسرت...اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است...
سهم ما در وسط معرکه ی عشق چه بود؟ غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم
درونم بغض و اشک و حسرت و آه فقط یک مرگ را کم دارم امشب
چه صبح قشنگی می شود... اگر... یک روز... به جای حسرتت... تو را داشته باشم...
چه حسرت ها که جایش در دل ماست تو رفتی،قاب عکست مانده اینجا
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی
وَ چکّه میکند از من هنوز حسرتِ تو ...
جمعه یعنی با خودت خلوت کنی، اما رفیق... عصر جمعه با تمامِ بغض و حسرت میرسد
چه صبح قشنگی می شود ، اگر یک روز به جای حسرتت تو را داشته باشم...
چه "صبح" ... قشنگی می شود اگر یکروز بجای حسرتت تو را داشته باشم.!
در حسرت موهای تو جانم به لب آمد بر مخترع روسری صد لعنت و نفرین
می گذرد، ولی چه ماند از این پیر سالخورده جز حسرت و دلتنگی...
دم رفتن که نشد سیر نگاهت بکنم تا ابد حسرت تو در دل من جا دارد
آتش زدی قلب مرا من زنده ای جان داده ام در حسرت آغوش تو ناجور تاوان داده ام