ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر در کشور من ارزش انسان به نقاب است
درختی در خیابان سر تکان می دهد شاعری،پشت کرکره ی خیال دنبال استعاره می گردد.
دلم تنگ است و می گویی که می دانی چه سود از گفتنش وقتی که می آیی، نمی مانی
خبرداری که شهری روی لبخند تو شاعر شد ؟ چرا اینگونه کافرگونه،بیرحمانه ،میخندی؟
تو که نیستی نه شاعرِ ماهری هستم؛ نه خیاطِ خوبی؛ تمامِ عاشقانه ها یم بر تنم کوتاه میشوند
تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را
خیلی ها شاعرند بعضی اما، خودشان شعرند حرف هاشان، نگاه شان حتا: وقتی به شان فکر می کنی!
پر کارترین شاعر جهان... شب است! با آن همه شعر سپید کوتاه
نه ماه خوابیده / نه شاعر/بوف کنار فانوس
شاعر تویی من فقط راوی چشمان توام
لا به لا سیب هم ترش هم شیرین دفتر شاعر
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از بس که خدا عاشق نقاشی بود... هر فصل به روی بوم، یک چیز کشید یک بار ولی گمان کنم شاعر شد.. یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید!
شاعر شدن کار سختی نیست تو فقط با لبخندت در خیابان قدم بزن