پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعردر کشور من ارزش انسان به نقاب است...
درختی در خیابانسر تکان می دهدشاعری،پشت کرکره ی خیالدنبال استعاره می گردد....
دلم تنگ است و می گویی که می دانیچه سود از گفتنش وقتی که می آیی، نمی مانی...
خبرداری که شهری روی لبخند تو شاعر شد ؟چرا اینگونه کافرگونه،بیرحمانه ،میخندی؟...
تو که نیستینه شاعرِ ماهری هستم؛نه خیاطِ خوبی؛تمامِ عاشقانه ها یم بر تنم کوتاه میشوند...
تو که کوتاه و طلایی بکنی موها رامنِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را...
خیلی ها شاعرندبعضی اما، خودشان شعرندحرف هاشان، نگاه شانحتا:وقتی به شان فکر می کنی!...
پر کارترین شاعر جهان...شب است!با آن همه شعر سپید کوتاه...
نه ماه خوابیده / نه شاعر/بوف کنار فانوس...
شاعر تویی من فقط راوی چشمان توام...
لا به لا سیبهم ترش هم شیرین دفتر شاعر...
منم آن شاعر دلخونکه فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش را...
از بس که خدا عاشق نقاشی بود...هر فصل به روی بوم، یک چیز کشیدیک بار ولی گمان کنم شاعر شد..یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید!...
شاعر شدن کار سختی نیستتو فقط با لبخندتدر خیابان قدم بزن...