کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است می کند جلوه گل فصل زمستان آتش
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است
در آی از دَرَم ای صبح آرزومندان که سوخت شمع من از انتظارِ خندهى تو
ابر اگر از قبله آید، تند باران میشود شاه اگر دزدی نماید، مُلک ویران میشود
نَماند از سرد مهریهای دوران، در جگر آهم درختی را که سرما سوخت، دودش برنمیآید
پای شکسته گر چه به جایی نمیرسد آه شکستگان به اثر زود میرسد ...
از انتظار ، دیدهی یعقوب شد سفید هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
هر سیه چشمی چو آهو کِی کند ما را شکار ؟ چشم لیلی دیده ما را ، غرورِ دیگرست ...
سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم...!
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبر درد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما