وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها!
دیرگاهیست که افتاده ام از خویش به دور شاید این عید به دیدارِ خودم هم بروم…!
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
از من عبور می کنی و دم نمی زنی تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای.
تو بیایی همه ی ثانیه ها ، ساعت ها از همین روز ، همین لحظه ، همین دم عیدند
آخرش روزی بهارِ خنده هامان می رسد... پس بیا با عشق فصل بغض مان را رد کنیم
دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور شاید این عید به دیدار خودم هم بروم..
تویی بهانه آن ابرها که می گریند بیا که صاف شود این هوای بارانی
اما، این آسیاب کهنه به نوبت نیست شاید همیشه نوبت ما ...فرداست
عاقبت هجوم ناگهان عشق ، فتح میکند پایتخت درد را …
ﺩﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ، ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﯼ
تو قله ی خیالی و تسخیر تو مُحال بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
بهترین لحظه ها… لحظه هایی که در حلقه ی کوچک ما قصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بود قصه ی عاشقان بود راستی روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود!
کوله باری پر از هیچ که بر شانه ی ماست... گله از دست کسی نیست... مقصر دل دیوانه ی ماست...
هرچه هستی باش اما کاش... نه،جز اینم آرزویی نیست هرچه هستی باش فقط باش...!
این روزها که می گذرد شادم این روزها که می گذرد شادم که می گذرد این روزها شادم که می گذرد...
طرحِ لبخندِ تو پایان پریشانیهاست ...
برگ پاییزم بی تو می ریزم نو بهارم کن نو بهارم ای بهار باور من!
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟ دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ی ماست...