پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها!...
از من عبور می کنی و دم نمی زنیتنها دلم خوش است که شاید ندیده ای....
تو بیایی همه ی ثانیه ها ، ساعت هااز همین روز ، همین لحظه ، همین دم عیدند...
آخرش روزی بهارِ خنده هامان می رسد...پس بیابا عشقفصل بغض مان را رد کنیم...
دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دورشاید این عید به دیدار خودم هم بروم.....
تویی بهانه آن ابرها که می گریندبیا که صاف شود این هوای بارانی...
اما، این آسیاب کهنه به نوبت نیستشاید همیشه نوبت ما ...فرداست...
عاقبت هجوم ناگهان عشق ،فتح میکند پایتخت درد را …...
ﺩﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺖ ﺩﺍﺭﺩﺍﯼ ﻋﺸﻖ، ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﯼ...
تو قله ی خیالی و تسخیر تو مُحالبخت منی که خوابی و تعبیر تو محال...
بهترین لحظه ها…لحظه هایی که در حلقه ی کوچک ماقصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بودقصه ی عاشقان بودراستی روزهای سه شنبهپایتخت جهان بود!...
کوله باری پر از هیچ که بر شانه ی ماست...گله از دست کسی نیست...مقصر دل دیوانه ی ماست......
هرچه هستی باشاما کاش...نه،جز اینم آرزویی نیستهرچه هستی باشفقط باش...!...
این روزها که می گذرد شادم این روزها که می گذرد شادم که می گذرد این روزها شادم که می گذرد......
طرحِ لبخندِ توپایان پریشانیهاست ......
برگ پاییزمبی تو می ریزمنو بهارم کننو بهارمای بهار باور من!...
بی عشق دلمجز گرهی کور چه بود؟دل چشم نمی گشوداگر عشق نبود...
گله از دست کسی نیستمقصر دل دیوانه ی ماست......