چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست ...
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی
یاد دلنشینت ای امید جان هر کجا روم روانه با منست
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست
داغ ماتم هاست بر جانم بسی در دلم پیوسته می گرید کسی!
بُوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
خودم را بی تو دلخوش می کنم جانا به هر نوعی گَهی با اشکِ جانفرسا،گَهی لبخند مصنوعی...
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن من آمدم به امیدت، تو هم خدایی کن
خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانی ام در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد.....
داغ ماتم هاست بر جانم بسی در دلم آهسته می گرید کسی
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم به آغوش تو از بستر گُریزم
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی! به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
ماییم و سرگذشٺِ شبِ بی ستاره اى...
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
خیال دیدنت چه دلپذیر بود جوانیم در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد...
شب بخیر غارتگر شبهای بی مهتاب من منتی بر دل گذار، امشب بیا در خواب من
تو در من زنده ای، من در تو ما هرگز نمی میریم...
تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم؛ که این فرشته برای من از بهشت رسیده
هنوز عشق تو امید بخش جان من است...