پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ثانیه ها نبودت را فریاد می زنند...! چیزی در درونم می پیچد و می پیچد و می پیچد!!!مایه سیاهی به دیوار می پاچد وجودم از چشمانم بیرون می ریزد نفسم به شماره می افتد به قفسه سینم چنگ میزنم باید بیای بیرون باااید!!!سرم را که می چرخانم همه جا اسم توست به بند بند وجودم گره خورده ای جیغ میکشم مغزم می ترکد دود همه جارا بر می دارد قلبم نامت را به خون می کشد چشمانم سیاهی می رود و دنیا به پایان می رسد...!یلدا حقوردی...
همه چی تمام شد ؟ به همین راحتی ؟لابه لای حلالیت خواستن هایتان برای سال جدید و در میان سفره هفت سین و تنگ خالی از ماهیتان یک لحظه مکث کنید و جواب من را بدهید .همه چی تمام شد ؟ سیل؟زلزله؟ کرونا ؟ دختر آبی ؟ سردار سلیمانی ؟باورم نمیشه که انقدر راحت لبخند می زنید و جلوی تلویزیون لحظه شماری می کنید برای شنیدن صدای توپ سال نو !!! پس جواب گریه هایمان چی ؟شما بروید به سلامت ، من نمی آیم .حساب من و این سال صاف نشده است این سال هل هلکی خرید کردن ...
دلم لک زده ، برای انعکاس تصویرم در گوی سیه رنگت ...همان جایی که انگار منی در تو بود..!یلدا حقوردی...
زندگی تئاتر زنده ایست بر روی صحنه ...و عشق بازیگر اصلی آن .. :)یلدا حقوردی...
دوید پاهایش را قلم کردند ...خندید دندان هایش را خرد کردند ...دلبری کرد موهایش را پوشاندند ...عاشق شد قلبش را دار زدند ...حرف زد زبانش را قطع کردند ...اشک ریخت چشمانش را کور کردند ...فقط نفس کشید خفه اش کردند ...و اخر ، سر آزادی را بریدند . ..این است دختر بودن !!!!یلدا حقوردی...
به یک ارتفاع برای سقوط نیاز دارم..به یک خواب بدون بیداری ..به یک رفت بی برگشت ..به یک سکوت مطلق ..به یک تاریکی محض ..انگار که قلبم به جای خون تاریکی را پمپاژ می کند ..احساسم بردهٔ رقصان سیاهی است و مغزم پایان را دیکته می کند ...!یلدا حقوردی...
همه چی تغییر می کند .. .صبح شب می شود ..طلوع غروب می شود ..آفتاب باران می شود ..و من و تو «ما» می شویم ..!یلدا حقوردی...
به بودنت که فکر می کنم نبودنت را فراموش می کنمیلدا حقوردی...
در حسرت فردایی بهتر به خواب می روی تا رویا ببینی...اما با کابوس مرگ بر می خیزی...خنده را نقاب می کنی تا پی نبرند به غم اشوب گر درونت ...سکوت را فریاد می کنی ...و درد را دیکته ...در بن بست آینده می دوی و یأس تو را به آغوش می کشد ...بغض می شوی و در پی مدد می سرایی نوای غم انگیز گریه را ...التماس می کنی برای روزنه ای نور در تاریکی روز هایت ...آرام باش ...و گوش بسپار ...به ندای امید درونت ...منجی همین جاست ...♡...
حال من خوب است ...مثل همیشه ... :)همه چی عادیست فقط مدتی است تنهایی را به آغوش کشیده ام و نمک به زخم هایم می پاشم که مبادا دردش را از یاد ببرم ...فریاد هایم سکوت شدند ...و قهقهه هایم نیشخند ...دیدمشکستمشناختمو خودم را به دار تنهایی آویختم ...دور شدماز دنیااز ادماهیچ کس مرا ندید ...سکوتم را معنی نکرد ..و بغض چشمانم را نخواند ...حال من خوب است ...تنهای تنها :)...
تو برای ادامهٔ مسیر زندگی ات ...تنها دو راه داری ..!یا در میان پیچ و خم های زندگی و طوفان مشکلات استوار بایستی و حال خوبت را بسازی ...یا آرام بنشینی و ویران شدن کاخ رویاهایت را به جان بخری ...و به یاد خاطرات سوخته آینده ات را به آتش بکشی ...هنگامی که در گذشته غلت می زنی هیچ گاه نمی توانی زندگی واقعی را لمس کنی چرا که تا بخواهی وقایع دیروز را مرور کنی امروزی را از دست می دهی که زندگی اش نکرده ای ...♡...
دلت را به کوه بزن ...سنگیست اما از تبار مردانگیست ...از بالا شهر عزیزت را تماشا کن شهری که از دور تماشایی تر است ...مردمی را ببین که در باتلاق تکبر دست و پا می زنند و فریاد های غرور آمیزشان گوش فلک را هم کرده است ...خوب ببین ذرق و برق تو خالی اش را ...بیا و این شهر مرده را به فراموشی بسپار ...دلت را به کوه بزن ...تلخی را در رود نیلی رنگ غرق کن ...بشنو نوای زندگی پرندگان را ...نسیم را لمس کن ...آسمان را به آغوش بکش ...و پرواز...
در جادهٔ پاییزی جوانی گام بر می دارم ...برق غرور در چشمانم می درخشد و با نوای رویاهای شیرین می رقصمگوش هایم از شنیدن درست و غلط های مکرر اطرافیان به درد امده است و تظاهر می کنم به فهمیدن !در رویاهایم سینه سپر می کنم و در میدان جوانی مبارزه می کنم با تمام راستی هایی که معلوم نیست چه کسی درست بودنشان را تعیین کرده است ...پرواز را برایم دیکته کرده اند و من عشق سقوط را در دل می پرورانم ...اما یادگرفتم ، سازگاری با روز های سختی که سهم من است...
تلخ ترین لحظه آن جا بود که لبهٔ پرتگاه ایستادیم اما کسی نگرانمان نشد ...شاید انقدر ساکت ماندیم که فراموشمان کردند ..!...
من انتخاب کردم که خوب باشم ...که در دل مارپیج مشکلات نور امیدم را پیدا کنم و بی بهانه بخندم ...یاد گرفتم زیر سایه غم خنده کنان برقصم و نوای زندگی را سر دهم ...من می گذارم رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند ...یاد گرفتم حال خوبم را وابستهٔ برق چشمان کسی نکنم ...نه انتظار دستی را به یاری می کشم و نه دل می دهم به محبت های دروغی...یاد گرفتم بی واسطه شاد باشم و گل عشق بکارم در دل تاریکی ...و یادم هست در پس تمام مشکلات خدایی است که حواسش ه...
غمگینم همانند خورشیدی که در پایان روز از ناامیدی ندیدن عشق دیرینه اش آسمان را به خون می کشد :)یلدا حقوردی...
ستارهٔ خیالت را آویز کرده ام به آسمان نبودنت ...و شب به شب خیره به آسمان پیک خاطراتت را می نوشم ...شاید که این بار طالع تو را وعده ...✩یلدا حقوردی...
نمی دانم این فاصلۂ اندوهگین بغضت را خنده کرد ؟ یا خنده ات را بغض ؟ اما من مدتهاست گلویم را به تیغ بغض سپرده ام و خاطراتت را با سیل اشک هایم غسل می دهم ..!این من بدون تو هیچ است و این هیچ را انقدر فریاد می کند تا جایی که فقط هیچ بماند و هیچ...این من هنوز کعبۂ عشقت را طواف می کند و عطر پیرهنت را نفس می کشد ، تا زندگی در رگ هایش جاری باشد...شاید دیگر دلتنگ نباشی و مرا در پستو های گذشته جا گذاشته باشی ...اما این را بدان یک نفر هر روز از پشت د...
با من اشک بریز که من از هر پاییزی بارانی ترم ...که تو خزانی...و من اولین برگ رقصان...من از پاییز تنها تو را فهمیدم ...تو از باران بگو ...من قطره می شوم ...در نگاهت غرق ...تو از برگ بگو ...می ریزم من ...از سرو خیالت ...من از صدایت زندگی را خواندم ...سکوت را تکرار کردم به تو رسیدم ...گاهی یک آسمان میان من و توست ...و من همان کلاغ عاشق پیشه ایم که به یادت رو از آسمان گرفت و پرستویی شد کوچ کرده به قلبت ...یلدا حقوردی...
گاهی ماندن سخت می شود ...ماندن در همان دنیای تکراری و امن ، اما بدون نقطهٔ اوجی ...باید دل کند و سقوط کرد به پرتگاه زندگی ...که گاهی سقوط بهتر از پرواز است ...سرنوشت اتفاقی نیست ...برای موفقیت باید ریسک سقوط و قبول کنی ...و فرار کنی از دایرهٔ امن زندگی ...باید هواپیما کاغذی ذهنت را بسپاری به آسمان طوفانی ...که گاهی سقوط بهتر از پرواز است ...♡...
گاهی خودت را گم می کنی ...جایی میان هیاهوی ذهنت ...در انتهای وجودت سکوت نامت را فریاد می کند ...جادهٔ خیال را طی می کنی به مرز افکارت ...در دل تاریکی آرزو را به آتش می کشی و تیغ بغض ردی می شود بر گلویت ...خمپارهٔ افکارت منفجر می شود و ترکش هایش از چشمانت سر ریز ...ماشهٔ خاطرات را بر شقیقه ات بگذار ...و شلیک کن تنهایی این روز ها را ...ثانیه ها تو رو به جلو می برند ...گاهی انقدر دور می شوی که چشم باز می کنی و میبینی لبهٔ پرتگاهی ا...
مرا به آغوش بکش که تنها خیالی میان ماست ...حبس کن من را ...در مرز آغوشت ...که باهم در کوچه آشنایی عشق را معنا کنیم ... مرا به آغوش بکش که تو در من محو می شوی و من در تو ...این را به خوبی در یافته ام که هیچ کس به اندازه تو مرا به شوق نمی آورد ...من بی تو ستاره ای بی فروغم که نگاهش پی تاریکیست ...من بی تو طلوعی بدون خورشیدم ...با من قدم بزن تا انتهای سکوتم ...سکوت را تکرار کردم به تو رسیدم ...از من تا تو به تعداد موج خنده هایت ف...
ylda nvis چه قهقهه های دروغی سر دادم ...که مبادا نشانی از تاریکی درونم پیدا کنند ...چه روز هایی که آیینه تنها همدرد غم هایم بود ...از ترس ضربه هایشان به تنهایی بر سکوی زندگی رقصیدم ...آن زمان که باید تنگ بغض را می شکستم و تلخی را با شوری اشک غسل می دادم سکوت کردم ...و غم در اعماق من ریشه کرد و آرام آرام وجودم را فرا گرفت ...دایرهٔ تنهایی تنگ تر و تنگ تر شدو درد چو گیاهی مرموز رویید ...ابستن درد هایم شدم ...و همچون ستاره ای به هن...
خسته نشدی از تکرار تکرار ها ؟از مرور هر روز خاطرات ؟از بی حواسی و ریختن چای در بشقاب ؟تا کی میخواهی در گذشته سیر کنی ؟یک بار برای همیشهشجاعانه مقابل گذشته بایست از دل اشتباهات تجربه را بیرون بکش و پلهٔ راهت کن ...با بوسه ای اشتباه را بدرقه کن تا فراموشی ...و حال آزادانه به سوی آینده پرواز کن ..♡...
یلداتو از عمق شب می آییتاریکی از تو جدا نیستامشب چگونه آغاز می شود ؟با غروب آفتاب و ظهور تو ؟یا ظهور تو و غروب آفتاب ؟تو ستاره ای بر شب تارزلف سیاه تو شعر بلندی است رها بر همه سویلداتو یک بهار در دل پاییزیتو تک بلندای عمر پاییزیغزل کدام فال است که تورا با معنایش بر عشق به دوش می کشدصدای خش خش کدام برگ نامت را فریاد کرد که اینگونه گیسوانت را به نرفتن بافته ایتو راز کدام سرخی اناری که کشف نمی شویتو بغض کدام بارانی که دی...