پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در لاب ِ لای ِ دلشوره ها و ترس ها یملب پرتگاه ایستاده اممیدانم دستم را نمیگیریفقط محض رضای خ دا پرتم نکن !...
تلخ ترین لحظه آن جا بود که لبهٔ پرتگاه ایستادیم اما کسی نگرانمان نشد ...شاید انقدر ساکت ماندیم که فراموشمان کردند ..!...
گاهی خودت را گم می کنی ...جایی میان هیاهوی ذهنت ...در انتهای وجودت سکوت نامت را فریاد می کند ...جادهٔ خیال را طی می کنی به مرز افکارت ...در دل تاریکی آرزو را به آتش می کشی و تیغ بغض ردی می شود بر گلویت ...خمپارهٔ افکارت منفجر می شود و ترکش هایش از چشمانت سر ریز ...ماشهٔ خاطرات را بر شقیقه ات بگذار ...و شلیک کن تنهایی این روز ها را ...ثانیه ها تو رو به جلو می برند ...گاهی انقدر دور می شوی که چشم باز می کنی و میبینی لبهٔ پرتگاهی ا...
در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دستش میدهی و با خوش خیالی،در حالی که چشم هایت را بسته ایو وجودت مملو از احساس است قدم برمیداری...نه ترسِ سقوط داری ونه ترس از ارتفاعگاهی زیر چشمی آن هایی که از پرتگاه رابطه به پایین پرت میشوند را تماشا میکنی و به خودت میبالیفکر میکنی آن که با توست،با همه یِ آدم ها فرق دارد...اما به یکباره دستت را رها میکند،بیخیالِ دوست داشتنت میشودو پرت میشوی به سیاه چاله ی تنهاییسرخورده...
اگر از پس دوست نداشتنت برمی آمدم، تا به حال هزار بار رفته بودم.دوست نداشتن تو کار من نیست.دوست داشتنت هم آسان نیست.هیچ دوست داشتنی آسان نیست.راه هیچ عشقی هموار نیست.اما دیوانه که باشی تنهای تنها حتی در تاریکی شب میزنی به دل کوه و عین خیالت نیست که چه میشود.چشم میدوزی به ماه و نفس نفس زنان بالا می روی.به قله که فکر می کنی چشم هایت برق می زند و باز می روی.می روی و به هیچ چیز جز رسیدن فکر نمی کنی.به اینکه شاید قله، یک پرتگاه باشد و...
برای پروازابتدا باید تا لبه ی پرتگاه رفت.من از آن پروانه ها نیستمکه بال بگشایم بر فراز گل واژه هالطیف و تُرد و بس نجیبمن چون عقابمیا شاهین متیزپرواز،یا شاید یک «باز» با بال هایی بازخشن و بس عجیب!......
چشم بلندترین پرتگاه دنیاست هرکس از آن بیافتد تکّه هایش هم پیدا نمیشود.( والح)...
آدم ها نیاز دارند ، لااقل به یک نفریک نفر که همه جوره بلدشان باشد ،کسی که اگر در مسیر دشوار زندگی خسته شدی ، صندلیت باشد !کسی که تمام عیار هوایت را داشته باشدو با هر بار دیدنش دلت پر از زندگی شود ؛که مثل نور خورشیدبه زندگی تاریک و پر از خستگیت بتابدآدم ها نیاز دارندبه فردی که مثال کوهی استوار باشدکه با خیال راحت به او تکیه کنندو بابت حضور اوفردایشان را دوست داشته باشند ...آدم ها به تکیه کردن نیاز دارنداگر تکیه گاهشان...
ما انسان ها زمانی ارزش های واقعی زندگی را درک میکنیم که در لبه ی پرتگاه ایستاده ایم.ژوزف کمبل...
گاهی به سرم می زندگاهی دلمپر می کند کاسه ی خواهش را ؛ لبریزبیچاره پای منمانده مردداز کدامین پرتگاهخودش را پرت کند پایین !...
یه سری آدما تکیه گاه نیستن که هیچ؛پرتگاهن...
انسان نمی تواند به پرواز درآید، مگر آن که ابتدا به لبهیِ پرتگاه برسد.نیکوس کازانتزآکیس | آخرین وسوسهی مسیح...