متن خداحافظی تلخ

هروقت میخواهی برو دیگر دچارت نیستم
رنجیده ازعشقم ولی من بی قرارت نیستم.

از درد میپیچم بخود چون پیله ی ابریشمی
پروانه ای در پیله ام بال فرارت نیستم.

. دربازی شطرنج دل مات نگاه تو شدم..
من باختم در زندگی مرد قمارت نیستم...

باغ دلم آتش گرفت از حسرت...

زمانی از راه خواهد رسید
که درودها، بدرود می‌شوند
خاطرات شیرین مبدل به اشک می‌شوند
و حرف‌هایت پایان خواهند یافت
دوستان، بیگانه می‌شوند و
احساس‌های پاک، مبدل به نفرت و کینه،
از همه بدتر،
انسان‌ها تبدیل به درندگانی خونریز خواهند شد.

از پشت شیشه قطار
برای آخرین بار تماشایش کردم
فرصتی برای اشک ریختن نبود
تا بتوانم صورت همچو ماهش را
برای تمام عمر به خاطر بسپارم
قطار سوتی کشید و رفت
و روزهای خوب زندگی
با سوت قطار به پایان رسید

دارم به سفر می‌روم، نه چمدانی در دست! با چمدانی پر از خاطره در سَر! به وقت رفتن کسی صدایم نزند؛ این سر برگردد، محتویات چمدان از چشمش فرو می‌ریزد...

مارا بسی بهانه بود از برای خداحافظیت
اما دل ما قدرت لا مروتی نداشت

ناامید می‌شوم
ولی به‌جای خشم و تنفر
سکوت می‌کنم
لبخند می‌زنم
و به درون قلبم پناه می‌برم
شجاع می‌شوم و بی تعلقی پرواز می‌کنم
می‌روم و دیگر بازنمیگردم
به آنجا که روح من در سادگی خویش
بی شکل، درخشان و بی انتهاست
چون شمع خواهم افروخت
تاریکی‌ها را خواهم نواخت...

پاییز است
،باران نم نم مے بارد ..
خیابان פּ کوچـہ ها گویے به خواب رفته اند.
فضا غرق در سکوت است.
پرنـבـہ اے تنها روے ـבرخت خاطراتمان لانـہ کرـבـہ است ..
زیر سایـہ ے همان בرخت ایستاـבیم ، از نگاـہ سرـבش ناگاه لرز بـہ تنم اـ؋ـتاـב.
نـ؋ـسم בر سینـہ...

از تو خوشنود بودم و
خوشنود خواهم ماند
تا قیامت حلالت کرده‌ام!
آنقدر زخم و درد و بلا در تن و جان و روحم هست
تو هم افزودم بر آنها...

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی...

به خداحافظی تلخ تو
سوگند نشد...
که تو رفتی و دلم
ثانیه ای بند نشد...