شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
یک روز شدم جان و شدی جانانمگفتی که به پای تو بریزم جانمحالا نه خبر هست ز جانان و نه جانافسرده و سرگشته و سرگردانماعظم کلیابی بانوی کاشانی...
بی تو مثل کشتی بی ناخدا سرگشته امخسته ام،حیران شدم.. پایان خود را دیده ام سجاد یعقوب پور...
بیاوراگر یکروز می آئی سراغم نشان از گوهر تابان بیاورنسیم جنگل مازندرانی، ترنج از خطه ی گیلان بیاورسهندی را بلرزان بار دیگر به شور نغمه ی ترک بیاتتشکوه لاله ی دشت مغان را به آغوش ارسباران بیاورزلال مشهد سرچشمه ها شو شراب جلوه آئینه ها راشعاع از پرتو خورشید تابان به روی قالی کرمان بیاوربه راه و رسم شهلای نگاهت برای مجلس بزم محبتانار ساوه و سیب دماوند کمی انگور تاکستان بیاوربه سر داری اگر دیدار ما را بزن چنگی به گیسوی دوت...
گُمم گیچمنمی دانم چراسرگشته وحیران در این شهر ! پروانه فرهی(پرر)...
همانی که ز فَراقَت مجنون گشته امتو همانی که مرا سرگشته ی ویران کرده ایتو همانی، همان سیه چَشم کمان اَبرویمتو همانی که دلم لک زده چَشمانش راتو همانی ، همان مجنون بی عشقیمن همانم ، همان لیلیِ بی سروسامانممن همانم که ز دوری تو محزون استتو همانی که ز جان دوست تَرت می دارممن همانم که خیالش همه شب در پی توستمن همانم ، همان لیلیِ بی مجنونم...
ننویس لطفا!یک جو صداقت توی گندمزار مان نیستحرف از رفاقت بر سر بازارمان نیستگرگی برادر های مان را خورده شایدغیر از لباسی پاره چیزی بارمان نیستشب زنده داری هایمان را خواب نوشیدصبحی همآوای دل بیدارمان نیستای کاش باورهای مان فهمیده باشندیاری به فکر بخت لاکردارمان نیستدر دست سرد التجا مان قبله گم شدجز آه و حسرت میوه پندارمان نیستننویس لطفا چیزی از مهر و محبتاین یادگاری لایق دیوارمان نیستیک عمر دنبال خود گمگشته م...
شبیه قایق سرگشته ای رهایم کن میان تنگه ی جغرافیای آغوشت...
دردها دارم و شاید که به درمان نرسدشب بلند است و قرار است به پایان نرسدبعد تو گم شدم از خانه و دنیا گم شدرود سرگشته شدم، ساحل دریا گم شدپنجره خسته شد از بازیِ بیهوده ی خودیک نفر با چمدان آن ورِ درها گم شدشعری مشترک از سیدمهدی موسوی و فاطمه اختصاری...
خواستم از سرگردانی و حیرانیبرگهای پاییز بنویسمدیدمبیش از آنهاسرگشته و حیرانمبرای توخواستم سوگواری کنم وآرام گیرمپاییز عاشق را دیدم ودرنگ کردم وباز !!بیچاره دلم بودکه عاشق ماند ......
ڪاش فرداخبرم را برسانند به توهم تو آرام شویهم دل سرگشتہ ی من...
فکرش را بکنچقدر باید چشم به راه بدوزمتا خدای عشقبا دستانی اردیبهشتی بیایدو از میان درّه ای گمناملاشهء زنی را بیرون بکشدکه عمری در حسرت بهار و آزادیچون کولبرانسرگشتهء کوه ها بود !...
من بنای کهنه ای در بستر ویرانی اممثل باقیمانده ی آثاری از اشکانی امبا نجابت بغض ها را در گلو حل کرده اممثل ابرم,زود میگیرد رگِ بارانی املذتی دارد برای چشم تو شاعر شدنبا تو ترکیبِ نبوغ سعدی و خاقانی امای کبوتر از قفس دوری کن و اینجا نمانتا ابد من در اتاق کوچکی زندانی امدیدن تصویر خود در آینه زجرآور استتا که تفسیری برای بی سر و سامانی امبخت ما فاعل نشد تا همت و کاری کندمثل اسماعیلم و در نقش یک قربانی امشعر من تصو...
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیمآخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم...
شهوت ، عاقبت اندیش نیست !پاسکال میگوید دل منطقِ خود را دارد، منطقی که منطق توجهی به آن ندارد. اگر درست منظور او را فهمیده باشم، میگوید وقتی هوس، قلب را تسخیر میکند، دلایلی از خود میتراشد که نه تنها ملموس به نظر میرسند، بلکه برای اثبات اینکه جهان سرگشتهی عشق است، کافیاَند. انسان را قانع میکند که میتوان از آبرو دست شست و ننگ رسوایی بهایی ناچیز است !...
کاش فردا خبرم را برسانند به توهم تو آرام شویهم دل سرگشته ی من.....