یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
محبوب من!موزیک دلنشین خندهایت زندگی می بخشد من عاشق را،بوی خوش عطر تنت مست می کند من دیوانه را،آغوش گرمت آرامش می دهد من مجنون را،بوسه هایت حس ناب را روانه می کند در وجود من شیدا،چشمان رنگ شبت در خود غوطه ور می کند من دلباخته را و دستان مردانه ات بودنت را اطمینان می دهد من شیفته را....
یه چیزی هم هست به نام حضرت عشق، حضرت که حکم فرما شود دل آرام شود از وجودش، آخر جانان است مگر می شود او باشد و من چیزی غیر از او بخواهم. ✨...
دیربازیست که با خیالت درحیاتم،چه شعر های که از چشم هایت نگفته ایم جانان من! بازگشتن تو مثل بارش برف در کویراستهمانقدر نا ممکن،اما چه بگویم؟ چه بگویم از عشق سرکوب شده در سینه اممعشوقه تمام نوشته هایم؛ خبرت هست که هرشب در خیالم گیسوانت را می بافم؟! خبرت هست...؟مدتیست خبری از توندارم، چشم به انتظار نشسته ام و شمع روشن کردم و در تاریکی می نویسمخداراچه داند؟ شاید واژه ها تورا زنده کردندشاید قلمم، افسانه هارا به دنبالت بفرستدچه بگو...
قلبم از آن توروحم از آن توذهنم در یاد تواین است عاشقی،بغضم از فراقتحرفم در نگاهتجانم در صدایتراهم در صفایتو وجودم از برایت..این است عاشقی..زندگی میکنم از برای توعاشقی میکنم در هوای توگم میشوم در آغوشتدستی کِشَم بر سر و گوشَتبوسه ای زنم بر دستانتجمله ای شوم در داستانتعاشقی شوم در دیوانتو خالقی شوم در دنیایتاین است عاشقی.. آتشی زنم بر غم هایترونقی شوم در کارهایتمهتابی شوم در شب هایتامیدی شوم در صب...
محبوب من غم هایت در اتاق بغلیِ غم های قلبم خانه دارد هر وقت آزرده شوی سر وصدایشان غم های مرا بیدار می کند و همه با هم به سوگِ رنجِ شما می نشینیم......
میشود دوباره مانند زمان های قدیم مرا در آغوش بگیری و ببوسی؟!موهایم را شانه بزنی و ببافی؟!آن زمان که موهایم را لمس میکردی غرق در عشق و شادی وصف نشدنیی میشدمکه هنوز هم نمیتوانم آن لحظات را از یاد ببرممیشود دوباره عشقمان را تازه کنیم؟دلم آن آرامش عمیق میان بازوانت را میخواهدمیشود مرا در آغوش خود جای دهی؟؟...
قافیه هایم برای از تو نوشتن ردیف میشوندای بهترین غزل جا مانده در انزوای تنهایییادِ تو ... هم دستِ فراموشی من نمی شود وقتی که هوای بودنت به سرم میزندنفسهایم را عمیق تر میکشم تاهوای بودنت مرا سمت تو بکشاند ......
جهان نو شدو من یک سالِ دیگر بیشتر دوستت دارم!برای من فرقی نداردنو شدن در زمستان و ژانویه باشدیا در فروردین و بهار!برای من هر روزی از دوست داشتنِ تویعنی نو شدن!یعنی بابا نوئل داشتن و حاجی فیروز دیدن!یعنی تو را داشتنبوییدننفس کشیدن...!...
چشمانت قاتل یک شهر استکه همه جا را ویران کرده و من آن شهر ویرانم که هر لحظه فرو می ریزمو از نو ساخته میشوم باز ویران میشوم این قصه چشمان تو و زندگی من است احسان اکبری عزیزحسینی...
می خواهم حرف بزنیم از ناگفته های چند روزه تو از نبودن من بگو من از نبودن توانگار که فقط به سفر چند روزه ای رفته ایمو حال برگشتیم بیا و پس از این چند روز دوری کمی در آغوشم جان بگیر💖رقیه سلطانی...
زیبا تر از آن خنده ی زیبا وسط بغضِ بزرگ دلچسب تر از عطر چای و قند هِلی شیرین تر از طعمِ عسل در سبلان تو در آغوش من از هر چه خوب، خوب تری:)...
من تو رو صورتی دوست دارم. دقیقا شبیه همون لاک جدیدم که از بهترین دوستم هدیه گرفتم... به قشنگی گلای توی باغچه همونقدر سرزنده به نظر من ادمای مهربون یه قلب صورتی دارن:) دوستدار تو: صورتیِ بهار!...
من تو رو قرمز دوست دارم . مثل همون سرسره ی توی پارک که باهاش خاطره دارم. مثل سس روی پیتزام مثل حس سرزندگی عاشقتم دلبر قرمز !دوستدار تو: قرمزِ جان!...
من تو رو سبز دوست دارم. مثل پوشه ای که چیزای مهم رو داخلش میگذارم بوی خوب سبزه های توی باغچه مادربزرگ برگ گل های زر ! یه حس خوب طبیعی و شاد ! دوستدار تو: سبز بانو...
من تو رو آبے دوست دارم تو آبے ترین حس دنیایی مثل همون اسمون بدون ابر مثل دریا مثل حس های قشنگ تو ذهنم که رنگ همه اونا ابیه! عاشقتم دلبر آبے !دوستدار تو: دخترآبےنویسنده: مهرآفرین قاسمی...
بیا ادبیات حرف هایت را عوض کنیم..ابهام را بی خیال شویم..تکرار من را حذف کنیم..بیا قافیه های شعرت را بلعکس کنیم..نیست هایت را، یک به یک حذف کنیم..بیا بار دگر از تو دلت را بیان کنیم.. قلمش حرف های تو .. کاغذش قلبم..بیا دوست داشتن هایت را حک کنیم.....
کاش برگردی سمت من، نگاهت کنم! دلم برای چشم هایت، تنگ شده. بی تاب توام. بگو که دوستم داری! مانند آن گنجشک جا مانده می لرزم. ایوان، جای من نیست. مرا در آغوش بگیر. بال هایم گرم میشوند. کمی تو باشی که بد نمیشود! این پرنده لانه اش را گم کرده. بگذار در چشم هایت آشیان کنم …فائزه حیدری...
تحمل میکنم فراغت رانبودنت را...نداشتنت را...به من گفتی چرا هرچقدر من ابراز میکنم علاقه ام را نسبت به توتو با تبسمی مرموز سکوت میکنی؟و تو چه میدانستی پشت آن سکوتم و زیر لبخندمرموزم راز عشق و فریادهای من عاشقت هستم نهفته بود...تمام هستی من...امروز که پایان جملاتت به من گفتی مواظب خودت باش بغصی نفرین شده راه گلویم را بست و دیگرنتوانستم صحبت کنم و تو محو شدی و تومیدانستی که من بدون تو نمیخواهم زنده بمانم...چگونه میتوانم مواظب خودم ...
درست کنار ثانیه های بی قراری ام کنار دل شوره های شیرینم تو کنارم هستی ، در قلبم و چه جایی بهتر از قلب یک عاشقمیدانی...؟حتی اگر دنیا را داشته باشی وقتی قلبی برایت نزند...فقیر ترین انسانی... تودر قلبم هستی محبوب زیبایم قلب من خانه ی توست بمان و روشنی دلم باش من هم پا به پایت میمانم شاید باور نکنی اما من مردانه میایستم مردانه قول میدهم مردانه عشق میورزم ...
مینویسم تا بخوانی .مینویسم تا بدانی که تمام گل هایی که دیده ام را باعشق تو بوییدم.زیر سایه تمام درختان در کنار تو بودم .تک تک روئیا هایم را باتو به آسمان عشق بافت زده ام.تو تنها روئیای منی .دنیای زیبای من ......
زیاد عاشق را مجنون می کند . اما عشق تو مرا عاقل کرده است . آنقدر که از تو گذشتم تا تو معشوق بمانی تا تومغرور بمانی و تا آخر عمرت تو فقط ناز کنی ، چون که من ناز کشیدن بلدم . و فقط آمده ام ناز چشمان تو را زیبا بکشم . حرفهای ناگفته چشمان تو را قافیه دار کنم ، ترجمه با شعر کنم . تا که نسلهای آینده بدانند ، چشمهای تو چه شعرهایی قشنگی از عشق می گفت ، از محبت میگفت ، و نمیگویم که غم چشمانت چه به روز و شب یک مرد آورد . و نمی گویم آن دو چشم مستت ، با د...
من فقط برای تو می نویسم . مخاطب تمام شعرها متن ها و دلنوشته های من تو هستی ، به جای اسم تو نقطه چین گذاشته ام . تا (خلایق ندانند تو منظور منی ) تو و چشمانت ولی خوب می دانند . تو و چشمانت که مرا شاعر کردند ....
کاش دونفر بودم؛یکی کنار تو ،راه می رفت و لبخند می زد،آن یکی،دورتر می ایستاد،نگاهمان می کرد واز ذوقش جیغ می کشید...!فائزه حیدری...
حضرت یار من! هیچ میدانی،سر بر شانه هایت که میگذارم باکی از عالم ندارم!؟شانه هایت کوهیست که با هیچ زمین لرزه ای به لغزش در نمی آیند...❤نگار منجزی🦋...
قسم...قسم به سبزی حس حضورت به سرخی مستطیل لبخندت و به آبیِ نگاه مهربانتکه من امروز ایمان اوردم که عشق هیچ به جز رنگین کمان بودنت نیست رنگین کمانی که معنا می کند رنج روزهای سیاه و سفیدم را.زینب ملائی فر...
من با خیال تو زندگی می کنم . هر شب برایت شعر می گویم ، شعر می خوانم ، و برایت چای می ریزم . من با خیال تو زندگی کردن را دوست دارم . اگر این دیوانگی است ، کاش زودتر دیوانه می شدم ....
نگاهت ، کلامت ، سکوتت ، لبخندت ، گریه ات ، فراقت و حتی شوق دیدارت هم مرا می کشد . تقصیرتو نیست . من کشته مرده تو به دنیا آمده ام ....
میدونی چیه عزیزکمتو معجزه قلب منیتو برعکس تمومی ادمهای دنیا باعث شدی من خودمو بیشتر بشناسمنکات مثبت وجودم رو یاداوری کردیتو بهم یاد دادی چطور عاشق خودم باشمتو به من عشق واقعی رو هدیه دادیمرسی که هستی...
جز تو نمیتوانم به هیچ کسی دل ببندمدر این میان این دل هم لجبازیش گرفته و آغوش تو را طلب میکندمیدانی چی دردناک است؟!با این که دیگر نمیتوانم کنار خود داشته باشمتولی هنوز هم قلبم به عشق وجودت میتپدو من را از درون نابود میسازدکاش میشد در آغوش بگیرمت و پناهگاه ابدی من شوی...
نمیدانم چه شد که به تو دل دادم اما دگر توانی برای فراموش کردنت ندارم به دادم برس ای ماه شب های بغض الودم...
مسکن این شب های من آهنگ صدای اوست که آرامش را در قلبم تزریق می کند...
گویا نقطه ضعفم دستش آمده بودفهمیده بود عاشق صدایش شدم و برایش جان میدهمهر دفعه برایم ویس می فرستاد و با دلبری هایش قند را در دلم آب میکرد...
میدانی دلبر جانم؟!تو با هربار خندیدنت تیری بر قلبم میزنی که هیچ دارویی جز آغوشت نمی تواند مرا آرام سازد...
تعهد میدونی یعنی چی؟!یعنی با اینکه پیشم نیستی با اینکه از زندگیم رفتیباز هم هنوز به هیچکس اجازه نمیدم بهم نزدیک بشه چون صاحب قلبم توییفقط و فقط توتویی که هنوز هم خاطِرِت تو ذهن و قلبم و عزیزهو این دل لامصب فقط با شنیدن صدای توئه که ضربانش شدت میگیره...
میدونی چی دردناکه اینکه کنارت داشته باشیش ولی نتونی در آغوشش بگیری و دائما به رابطش با بقیه حسادت کنی و ترس از دست دادنش رو داشته باشیاز دست دادن نگاشصداشخنده هاشو نخوای قلبش سهم کس دیگه ای بشه جز تو...
گاهی اوقات با خود میگویمکاش میشد می توانستم هنوز صدایت کنم و تو بگویی جانم و من غرق شوم در خوشی های عاشقانه امکاش می توانستم هر ثانیه ازتو خبری بگیرم کاش می توانستم در لحظات تلخ و شیرین زندگیت همراهیت کنمکاش کاش کاشفایده ای نداردحسرت بخورم که چه شودجز غم و بغض برای من هیچ ثمره ای نداردنمیدانم چه شد که رفیق نیمه راه شدیاما من هنوز هم دوستت دارم...
آغوشم رابرایت کنار گذاشته امحتی بوسه هایم راشاید در عصر آغوش های یک روزه و بوسه های ساعتی!عقب مانده ام بخواننداما منبه بازوانم تنها قول تو را داده امو سکوت لب هایم با همنشینی لب های تو خواهد شکستعزیز دلم دلت قرص......
معجزه همیشه هم کار های عجیب و غریب نیست معجزه گاهی همین چند وجب فاصله ی بین شانه های توست آغوشت معجزه و علت ِ ایمان من به دین توست:)!...
دریای نگاهت مرا غرق می کنددر موج های خروشانش.تلاطمی دارد نگاهت که نمی شود چشم از چشمانت برداشت....
جانانم،... زندگی بدون وجودت،بدون استشمام بوی تنت، برایم مرگ آور است،مانند ماهی که بی آب میمیرد....
تو ضمیر دوم شخص من جاری در رگ های سرخساکن قلبمحل شده در چشمانمعلت لبخندمهستی !و منضمیر اول شخص توبه اندازه تمام تار تار موهایت ،دوستت دارم❤️...
و تمام آسمان دلت را با رنگی از انار های باغچه قلبم سرخ می کنم ،که با بغضی ، سیاه و اندوهگین نشود .مبادا در شب الماس های چشمانت را بر روی زمین بریزی و روزمرگی هایت را زیر لب مرور کنی !تو آفریده شدی برای نشان دادن دانه های برف پشت لبت ،و گیلاس های سرخ گونه ات ،مبادا با کمی اخم و ناراحتی ،شاهکار خدا را پنهان کنی دلبرک .غزاله ذاکری...
موۍ سپید و فراموشۍِ ذهن ڪه عیبۍ ندارد جانم! مهم این است ڪه من، تار به تار موهاۍ برف مانندت را مۍ پرستم و دین و ایمانم با مو هایت بافت خورده، مهم نیست اگر زندگی را به فراموشۍ سپرده باشیم، مهم این است ڪه من، حتۍ اگر سوۍِ چشمانم ڪم شده باشد و حافظه ام فراموشڪار، تو را میشناسم! بوی عطرت را از صد فرسخۍ تشخیص میدهم جانِ دلم! آخر تنها تو، در میان این آدمیان، عطرت همانندِ بوی گُل هاۍ یاسِ باغچه ۍ خانه ۍ نُقلیِمان است=) نویسنده : نگار عارف...
گفتم یه وقت با خودت نگفتی ما تو این سیاهیِ موهات غرق میشیمُ دیگم راه نجاتی واسمون باقی نمیمونه؟خندیدُ گفت خب منم همینو میخام دیگه، میخام هیچ راه نجاتی نداشته باشی ازمگفتم کجایِ کاری بابا خیلی وقته دیگه راهی نداریم به جز تو،انگاری همه شکلِ تو شدن،همه چیز شده تو،تو صورتِ آدما دنبال شکل توم،من خیلی وقته که دیگه از تو راه نجاتی ندارم جز آغوشت......
زنبوری تربیت میکنم و به باغ شما میفرستم برای نوشیدن از شهد آن گل که تو بوییده ایو چه درد شیرینیست مبتلا به نیشِ آغوشته به نفس های تو....مأوا مقدم زاد...
ترجیح من؛نمیدانم که من در ذهن و قلب تو چگونه ام، اما تو در من هر لحظه را به حیات مشغولی...صبح که روی صندلیِ جلوی آیینه ات مینشینی و شانه را روی تارهای سیاه روی سرت میکشی، من با نوای خوشِ ویالون گونه ی گیسوانت بیدار میشوم.عصرها قهوه دم میکنم و فنجانی دستت میدهم، دفترم را باز میکنم و فرشته ای را درحال نوشیدن قهوه وصف میکنم.میدانی؟ تو که کنارم باشی هم قهوه چیز دیگریست و هم شعر.توچاشنی شعرهای من شده ایشیرینی همراه با قهوه ام شده ایتو...
شک ندارم که تسخیر شده امتصرف شده ی چَشم و مطیعِ نگاهش شده امافسون و پریشون، گرفتارِ فرطِ چشمانش شده امتسلیم و سَلاسَتِ پندارش شده امرام شده ام، فرمان پذیرِ گفتارش شده امدلداده و دلباخته ی کردارش شده امغرقِ دریای ژرفِ خیالش شده امسودا شده ام، آوازِ شب هایش شده امپناهِ قلبم و مأوای عشقش شده اممن شک ندارم که عاشق شده ام...
دارم به اون مرحله میرسم که عقل و منطق و قلب و احساسم همگی باهم تسلیمِ وجودت میشن، اون مرحله ای که بدون هیچ فکری، بدونه هیچ ارزیابی و نتیجه گیری ای بی برو و برگشت هر چی تو میگی رو با دل و جونم میپذیرم. جایی که دیگه هیچ آدم دیگه ای برام معنا نداره. جایی که خودم هم گاهی برای خودم معنا ندارم. جایی که تمام من درحال پیروی از خواسته ها و گفته های توعه! حتی اگه اشتباه بگی.یه جاهایی دیگه حتی قلب و احساسم باهام میجنگه و از این همه تسلیم شدن خسته میشه....
تو مثل یک منظره ی زیبا میمانی از تماشایت سیر نمیشوم مثل اتفاق افتادن یک معجزه وقتی بسیار ناامیدمتو شبیه یک ضریح مقدسی که باید آن را بوسیدبرای من مثل هوا میمانی وقتی نفس میکشمریه هایم پر میشوند از تو ...
در طبیب خانه،طبیبی مرا از نظر گذراند.استتوسکوپ را،روی قسمتِ چت قفسه ی سینه ام قرار داد؛با خنده به تپش های نامنظم قلبم گوش سپرد.چشم هایم را وارسی کرد،دو انگشت اشاره و وسطی اش را، روی نبض شاهرگم نهاد.سری تکان داد و لب گشود:- تب داری؛ تو تب عشق داری! دوای تو نه منِ طبیب هستم و نه طبیب خانه، دوای تو معشوقی است که در چشمانت درحال قدم زدن و در قلبت درحال ساختن خانه ای برای خودش است....