چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
خدایاقربون کَرَمِتکه جمعمون جَمعهسُفره مون پهنهغذامون گرمهمی دونم از اون بالا حواست به سُفره ی همه هستنذار هیچ بنده ای تو آمپاس بمونه و سُفره اش خالی باشهتا ما هم که به نگاهت سُفره مون رنگینهبتونیم راحت بخوریم_سریال دودکش...
سفَر؛ از سُفره خانه؛ تا سرِ کار،برای کسبِ روزیِ حلالی؛و شب، می آید او، خسته؛ ولی شاد؛نگاهش، ناب؛ چون آبِ زلالی...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
مادر بزرگمادر بزرگ گفت:فرشته ها دارند؛پدرت را باد می زنند.گفتم:چرا پدرم...مادرم دارد فارغ می شود!باور مادر بزرگدر نگاهم عجیب آمدآنگاه که دست های زمخت چهره ی مالای پیر و پره های خالی،از ماهی؛پدر را دیدمنگاه خسته او تماشایی نبودبه یقین باورمادربزرگ پی بردمدانستم ؛غم، غم سفره بود و حتی فرشته ها دستان خالیو شرم پیشانی پدران را دوست...!...
آنجا که سفره اش بوی عشق می دهدخانه ی مادر است...!...
دل پُر از سفره های خالی ست...
سفره ای از فرط ایمان نان نداشت!سفره ای از فرط نان ایمان نداشت!...
دل پُر از سفره های خالی ست.....
در خویش مچاله، سفره ی خیلی هاستلبریز نخاله، سفره ی خیلی هاستلطفا لگدش نزن که حرمت دارداین سطلِ زباله، سفره ی خیلی هاست...
سر سفره چیزی نبود...یخ در پارچ و پدر،هر دو آب شدند!چه دنیای بی رحمیست......
هر سفره ز هرچه خوردنی لبریز استهر سو نگری بزم طربانگیز استنوروز مگر برادری کوچک داشتیاجشن خداحافظی پاییز است!...
تکه ای نانکمی نمکگرسنگی بردبرکت سفره را...