پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلم به شوق نگاهت بهانه می گیرد چه کرده ای که دلم درفراق ، می میردبه یاد این دل من باش هرکجا هستیدلم به یاد تو افتد ، عجیب می گیرد( بهزاد غدیری شاعر کاشانی)...
یک کوه نمک نذر دو چشمان سیاهتای جان و تن و دیده به قربان نگاهت این رسم بُتان نیست فنا کردن عاشق یک عمر بمانم نگران چشم به راهت !!؟ بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
حالا که تقدیر ، تو رابه دریچه ی قلبم کشاندبیشتر بمان...تو که اینگونه بیخبر دل می بری بی اِذن هم نرو...مهمانخانه ی دل را با فرش کاشانمزین کرده ام...کفش هایت را به در کن...چایی ات را بنوش...در کنار مردی از دیار کاشان...زمانی را تصور کن که همه چیز رو به خاموشی است جز چراغ چشم هایم... با من به قدر یک فنجان چای ،شریک عاشقانه هایم باش...!آرام باش رفیق...همه ی جهان را هم بتکانی میزبانی چون دل من پیدا نخواهی کرد........