پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلتنگیخوشه انگور سیاه استلگدکوبش کنلگدکوبش کنبگذار ساعتیسربسته بماندمستت می کند اندوه...
در کوچه ، خیابان ، متروصدای تو را می شنومدر خانه ، سکوت ، رویاهامی گویند دیوانه اممی گویم دیوانه اگر بودمکه صدای شما را می شنیدم...
بی سرخواب تو را می بینمبی پربه بام تو می پرمانگور سیاهمبه بوی دهان توشراب می شوم...
اشتباه نکننه زیبایی تونه محبوبیت تومرا مجذوب خود نکردتنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدیمن عاشقت شدم...
کجای جهان رفته ای؟باز نمی گردی/ می دانم......
بنویس / بنویس و هراس مدار از آنکه غلط می افتد. بنویس و پاک کن همچون خدا که هزاران سال است می نویسد و پاک می کند و ما هنوز زنده ایم در انتظار پاک شدن بر خود می لرزیم...
برای آنچه که دوستش داری از جان باید بگذریبعد می ماند زندگی و آنچه که دوستش داشتی...
حاصل بوسه های تو اکنون منم شعری که از شکوفه های بهاری سنگین است و سر به سجده بر آب فرود آمده دعا می خواند...
نابینای توامنزدیکتر بیافقط به خط بریل میتوانم که تو را بخوانم،نزدیکتر بیاکه معنی زندگی را بدانم...
بی سر خواب تو را می بینمبی پر به بام تو می پرمانگور سیاهمبه بوی دهان تو شراب می شوم...
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیمنان را تو ببرکه راهت بلند استو طاقتت کوتاهنمک را بگذار برای منمی خواهماین زخمتا همیشه تازه بماند...
بی تابانه در انتظار توامغریقی خاموش در کولاک زمستان.فانوس های دور سوسو می زنند بی آن که مرا ببینندآوازهای دور به گوش می رسندبی آن که مرا بشنوند.من نه غزالی زخم خورده امنه ماهی تنگی گم کرده راهنهنگی توفان زادمکه ساحل بر من تنگ است....
به حرمتنان و نمکى که با هم خوردیمنان را تو ببرکه راهت بلند است و طاقتت کوتاه...نمک را بگذار برای من!میخواهماین زخمتا همیشه تازه بماند..........
حالا که تو رفته یی می فهممدست های تو بودکه به نان طعم می دادپنیر را به سفیدی برف می کردو روز می آمد و سر راهش با ما می نشستحالا که تو رفته ییو ملال غروبی نان را قاچ می کندو برگ درختانبه بهانۀ پاییزناپدید می شوند....
می بارمچشمانی کو که تو را ببینمدهانی که تو را بخوانمگوشی که تو را بشنومبارانم می بارم کورمال، کورمالدر کنارت....
چه چیزهای ساده ای که آدمی از یاد می بردمی بینی !دنیا زیباست محبوب مننمی دانستیم برای نشستن کنار هم چهارپایه ای نداریم....
آن قدر به تو نزدیک بودمکه تو را ندیدمدر تاریکی خود، به تو لبخند می زنمشکرانۀ روزهاییکه کنار توراه رفته ام....
از گلی که نچیده امعطری به سرانگشتم نیستخاری در دل است....
بخندخنده های توترکیدن شاهوار کوهستان های انار است….....
حاصل بوسه های تواکنون منمشعریکه از شکوفه های بهاری سنگین استو سر به سجده بر آب فرود آوردهدعا می خواند....
گاهی چنانم بی توکه عبور سایهام از کنارمنگرانم میکند . . ....
می نویسم باراندیگر پروانه و باد خود می دانندپاییز است یا بهار...
در کنار تو صبحی است که رنج شبان رااز یاد می بردبگذار صبحم را به نام تو بیاغازمتا پریشانی دوشینماز یاد برده شود......
حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت دارم .........
حرفهایت رابر خود میکشم و گرم میشومیخبندان چنان است که دو پنگوئن در من راه میروندو سپاسم میگویند....