پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
.ای پرسش بی زیرای منبیا پنجره های رخوت را بشکنیمو با گریز از حصار سرد نبایدهابساط عیش رابر لحظه های خاک خورده حیات بگستریمبیا دست در دست آسمانآوارگی کنیم در پهنه زمین👌نواختن بلدی؟حتی سوت زدن؟اگر هان ....من میتوانم ساعتها پای موسیقی دلنواز بودنت برقصم خدا نیز همپای ستارگان برایمان کف میزند بی شکسازدلت را کوک کناز سرما نترسمن دفترهای شعرم را می سوزانمبرای تو باید خواندنباید نوشتحالا که آمده ای به ضیافت دلم نترس...
پاییز فصل ضیافت هاییاز جنس ماندن بودوقت رقصیدن برگ های سرخو فصل نوشیدن قهوه ی یکرنگیای کاش بودیتا برای تمام دلتنگی هایمترانه می خواندیو چون پاییزفصل دلخواه من می شدیمجید رفیع زاد...
هر شبدلتنگ تر از همیشههمراه شعرهایمبه ضیافت چشم هایت می آیمچه مشتاقانه بهترین واژه ها رادر وصف نگاه زیبایت ردیف می کنمو فریاد عشق سر می دهماما تو به جای ملاحظه ی دلتنگی هایمبا سکوتت ، دیواری از تنهاییبه دور من می چینیتا هرگز فریادهایم به تو نرسدو اینگونه تمام دوستت دارم هایمقربانی سکوت تلخ تو می شوندمجید رفیع زاد...
هر شبرویای شیرینتخلوتم را به هم می زندای کاش بودیمرا به ضیافت چشم هایتدعوت می کردیبا ساز خنده هایت می رقصیدم وترانه ی یکی شدن رابا لب های تو زمزمه می کردمبیا که می خواهمدوست داشتنم رامیان نگاهت فریاد بزنماز مرز لب هایت عبور کنمتا میان شعله های بوسه اتاحیا شوممجید رفیع زاد...
به خودمان بدهکاریموقتی مدام زانوی غم بغل میگیریموقتی زنده ، زندهخودمان را در اندوه زندگی با دستهای اندوهگینمان می کُشیمکِی قرار است به خودمان برسیمکی قرار است عشقی که به دیگران می دهیم برای بودنمان صرف کنیمقهوه از من فنجان از توشروع کن ضیافتت رارعنا ابراهیمی فرد...
چشم هایشصندوقچه ای بوداز تار اعلا ابریشممروارید کهندر طاقچه ی پلکانبا زیور آلاتِ دست سازکه هر ثانیهدر رقصی بی شائبهکه سازشبا تار ابریشم نواخته می شدمرا به ضیافتی می خواند...
آمدیتا در ضیافت با شکوه رنگین کمان برگ هابا آتش بوسه هایتبه تن نیمه عریان عروس پاییزجان دوباره بخشیو در فصل عطش آینه هارنگ وجود زنی بر شبه خیال...پاییز سربلند و خواستنی تر شدوقتی تو آمدی......
من را به ضیافت زیبای آغوشتهر افطار دعوت کن ... بی شک قبول می شودروزه ای که در آغوش باز شود ......
هم وطنان، بگذاریددر این ساعات رنج روحیجشن بزرگ بهار را از حبسبه شما شادباش بگویم!همه چیز آرام و قرار می گیرد،همه چیز می گذرد،غم ها و نگرانی ها رفع می شوند،راه ها دوباره هم وار می شوندو باغ، هم چون گذشته، شکوفا خواهد شد.از عقل یاری مى طلبیم،بیماری را با قدرت دانش می زداییمو روزگار تجربه های دشوار رادر هیأت یک خانواده پشت سر می گذاریم.ما پالوده تر و عاقل تر خواهیم شد،تسلیم تاریکی و ترس نمی شویم،بلکه جان تازه ای ...