پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عشق، هویدا شدنِ بزرگترین فقدان است...میرزا ( آرش خزاعی )...
عِبرتتنها انسانی که عبرت می گیرد، از لحاظ عقلی و روحی رشد می کندچه عبرت از رفتار و اعمال خودش و چه عبرت گرفتن از دیگری ... *فاعتبروا یا اولی الابصار*آرش خزاعی (میرزا)...
خسته ام از مردمِ گندم نمایِ جو فروشخسته از فریادِ عارف مسلکان خرقه پوشصبرکردم بی گلایه تا که دنیا بگذرداز ریای خلق آمد در سرم جوش و خروش در تکاپو بودم و عمر درازی، یافتمچشمِ بیمارم روا دارد به مستی عیش و نوشپندِ واعظ کاشتم در شوره زارِ نیستیچون مرا بار دگر تذکار آید از سروشدلق پوشِ صومعه می سوزد از کبر و ریاای خوشا احوال درویشانِ عاری از نقوشآهوان دشت معنی را نباشد دامِ زهدزهد بازی، فتنه جویی نیست در ذات وحوشسی...
حسرت از حسرت هیچدارم و بس...زخم هایم صفحه مشبکیبرای عبور نوررگ هایم نهریبرای جریان معرفتقلبم کعبه ای برای عبادتو ایمانی که پله ای شد به سوی خدا... دستانم در امتداد بازوان بهشت و چشمانم خیره به گل ها به شب بوهابه خدا...پرده عقل دریده امو نوشته ام در دیباچه دل کهخدا در همین نزدیکی ست...سید عرفان جوکار جمالی...
اتاقی دارمبه وسعت یک نگاهپنجره را باز کردمهیچ کس و چیزی از آن وارد نشدنه هوایی، نه نگاهی، نه پروانه اینه صدای سرگردانی...آه بوسه هایمدر خلأ معلق اند...در قلبم را گشودمهیچ کس و چیزی از آن وارد نشدنه رودی، نه پرنده اینه گلوله ای... آه ای خدای مهربانیدست تمنای من به آسمانت رسید یک امشب را پنجره باز اتاقم شو... بر پَرِ بالِ فرشته ای بوسه بزن که شبی را در قلب ما مهمان باشد...سید عرفان جوکار جمالی...
روزِگاری من به تَقوا زاهِدِ یک روزه بودمتا که نور تابید و آگاه شُدم، دریوزه بودمسید عرفان جوکار جمالی...
ای گیاه ای همسفرگویا راه معراجدر پیش گرفته ایو دست مطهر نور را فشرده ایصبر داشته باش در سرای علف های قربت...روزگاری میوه های کال تو خوشه فروزان الهام خواهد شد و چشمان تودر تماشای تجرید شسته...آن روز الفاظ مجذوب و آواز ایثارجای بی برگ و باری تو را می گیردتا آن روز دست مطهر عشقپشت و پناهتوعده ما در باغ سبز تقرب .سید عرفان جوکار جمالی...
جانا به فغان و اشک، بی تو سازمعشق است که داده بال در پروازمبا رنج ندیده، درد دل، بیهوده ستنه زاهدم و نه پیر و صاحبْ رازمسید عرفان جوکار جمالی...
وجودم کجاست؟ آنکه سیری ندارد به ناسوت... با چشم دل باید دید عشق ما تفردی محض استکه پرسه می زنددر عالم لاهوت و... باید مهجور گشت از وجود آری باید از تحجر دور افتاد خود را بایددر زیر نور غسل دادما را در دشت نور بیابید ای دوستان گم شده...سید عرفان جوکار جمالی...
در مسیر نگاه منشاخه گلیمی رویددر رگ هایم نور جاریستآینه عشق مرامنظمبازتاب می دهد...دخترکی ناز از آن پسآن شاخه گل زیبا رامی بویدومی بوسدومی چیند...سید عرفان جوکار جمالی...
حالت عرفانی ات را دوست دارم مرد من!غیرعشقت در دلم چیزی ندارم مرد منآمدی با بهترین رنگ خدا در باورمباشما زیباترین شعر بهارم مرد منآرزو دارم همیشه عشق من باشی فقط!تا تو باشی مثل سایه در کنارم مرد منکاش برگردی به احساس قشنگ عاشقیمانده چشمانم به راهت ،بی قرارم مرد من! تا که دل تنگ صدای مهربانت می شومهمدم من میشود ساز سه تارم مرد من!دسته گل هایی که دیگر خشک شد از انتظارتا نیایی هست تنها یادگارم مرد من!ش...
هماهنگی و همراهی جان و جسم برای داشتن احساس خوشبختی کافیستوقتی در کنار کسی هستیاما روحت در جای دیگری پرسه می زند تو هرگز شاد کام نخواهی بوداز همین روست که بدن را قفس تعبیر کرده اند و تو را مرغ باغ ملکوتآن سه روز سولماز رضایی...
و آن زمان که انسان به زیارت خویش نایل آید واژها به هم می ریزند و دوری و نزدیکی رنگ می بازند بعید ،ممکن می شود و این خداست که در معبد جان به زیارت بنده می آید ...آن سه روز سولماز رضایی...
و \انسان\ خود اسم اعظم خداست که تمام هستی را در رگ و ریشه اش پنهان کرده در هر انسان خدایی با تمام صفاتش نهفته استسازهای آبی سولماز رضایی...
جان عاشق قدرت خروج از زمان را دارد نماز سماع ذکر دعا همه اینها ،اگر با عشق دمساز شوند ،عاشق را از زمان و مکان جدا می کنند گاهی او را به ازل می برند ،درست وسط معرکه \الست برکم\ و گاهی او را به ابد ، در جوار \علیه راجعون \آن سه روز سولماز رضایی...
هر تغییری در وجود آدمی او را به وجودی جدید تبدیل می کند هر استعدادی که شکوفا می شود هر شناختی که حاصل میشود هر حادثه ای ،چه خیر و چه شر از انسان ،انسان دیگری می سازد سماع نیز آغاز تغییر است و همین است که بعد از سماع باید دیگری شده باشی ،که اگر نه تو تنها چرخیده ای و چرخیده ای ......آن سه روز-سولماز رضایی...