
واژه ها، سایه دارند
در اینجا، واژهها سایه دارند... و سکوت، صدایی شنیدنیست نه آغازیم و نه پایان ما نقطهایم میان دو خیال که در خلأیی شیرین، میرویند
بر لبم خنده، ولی در دلِ من ماتم بود
خنده ای سرد، که از گریه ی پر باران بود
هرکجا نام تو را عشق به لب میآورد
پشت آن زمزمهها، سایهای بیپایان بود
رفته بودم که فراموش کنم نامت را
هرچه را یاد نبرده ست، به دل پنهان بود
عاشقی...
بنمای رخ، که وقت لبخندم آرزوست
دور از تو، نیشِ زورکی خندم آرزوست
تو قهوه میزنی، و یادم نمیکنی
یه اسپرسو با تو، در دایرکتم آرزوست
نه زنگ میزنی، نه کامنت، نه ریاکت
حتی یه «واو» در امرِ فِرندم آرزوست
بیتو شبم شده همه فال و پِیج و پُست
یک...
بر لبم خنده، ولی در دلِ من ماتم بود
خنده ای سرد، که از گریه ی پر باران بود
هرکجا نام تو را عشق به لب میآورد
پشت آن زمزمهها، سایهای بیپایان بود
رفته بودم که فراموش کنم نامت را
هرچه را یاد نبرده ست، به دل پنهان بود
عاشقی...