
واژه ها، سایه دارند
در اینجا، واژهها سایه دارند... و سکوت، صدایی شنیدنیست نه آغازیم و نه پایان ما نقطهایم میان دو خیال که در خلأیی شیرین، میرویند
مِنِ بینام
درِ در،
درونِ
دروغِ
درختانِ
دریده
دریا
گریه کرد
سطرِ سطر
سطرِ
سطرِ
سطرِ
سطرِ
سطر
شکست
صدا
صدای
صدا
صدا
صدای
صدا را
صدا زد
و صدا
صدا را
نشنید
منِ من
منِ
منِ
منِ
منِ
من
نبود
نقطه
نقطهچین
نقطهچینِ
چینِ
چهرهات
چین
خورد
گفتم:
«ای که هنوز نیامدهای
چرا ردّ پایت از پیشانی ام نمیرود؟»
و عشق
چون مرغی بیجهت
بر شانهام نشست و گفت:
«تو هنوز نیفتادهای
چگونه میخواهی برخیزی؟»
در آینه نگریستم
نه خود بودم
نه دیگری
سایهای بودم، افتاده بر آتش
بیصدا
بیصاحب
اما پر از فریاد
من به آتش...
گاهی فکر میکنی رسیدی به آخرش.
انگار دیگه چیزی نیست برای ادامه دادن. نه امیدی، نه انگیزهای، نه حتی یک جرقهی کوچک.
دستات خالیه، دلت سنگین، و ذهنت پر از سکوتِ بیرحم.
اما تهِ خط کجاست واقعاً؟
جایی که اشکت میریزه؟
جایی که دیگه نمیتونی حرف بزنی؟
یا وقتی که...
بر لبم خنده، ولی در دلِ من ماتم بود
خنده ای سرد، که از گریه ی پر باران بود
هرکجا نام تو را عشق به لب میآورد
پشت آن زمزمهها، سایهای بیپایان بود
رفته بودم که فراموش کنم نامت را
هرچه را یاد نبرده ست، به دل پنهان بود
عاشقی...
بنمای رخ، که وقت لبخندم آرزوست
دور از تو، نیشِ زورکی خندم آرزوست
تو قهوه میزنی، و یادم نمیکنی
یه اسپرسو با تو، در دایرکتم آرزوست
نه زنگ میزنی، نه کامنت، نه ریاکت
حتی یه «واو» در امرِ فِرندم آرزوست
بیتو شبم شده همه فال و پِیج و پُست
یک...
بر لبم خنده، ولی در دلِ من ماتم بود
خنده ای سرد، که از گریه ی پر باران بود
هرکجا نام تو را عشق به لب میآورد
پشت آن زمزمهها، سایهای بیپایان بود
رفته بودم که فراموش کنم نامت را
هرچه را یاد نبرده ست، به دل پنهان بود
عاشقی...