دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
تکرگ آبادشب ویرانه غیر از ماه تابانی مگر دارد؟بیابان جز امید ابر و بارانی مگر دارد؟چه غم از دوری ساحل تهِ امواج دریا رادر این آوارگی امید سامانی مگر دارد؟میان نقشه ی جغرافیای شهر هشیارانسر دیوانه جز رویای زندانی مگر دارد؟جنون آباد بی نام و نشان این تگرگ آبادبه غیر از خانه لیلی خیابانی مگر دارد؟دلاشوب خزان در بقچه های سرد یلدائیبه جز تشویش سرمای زمستانی مگر دارد؟گرفتم عطر یوسف پر کند اقصای گیتی رامیان ناصبوران پ...
حدیث آرزومندیمن آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانمچنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانمبروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیزرها در باد و باران راهی فصل زمستانممیان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانیاسیر پرسه های سهمگین هر خیابانمهنوز از نغمه های من تمام بیشه لبربز استشباویز شبانگاهم که در ویرانه پنهانمحدیث آرزومندی سری دیوانه می خواهدچه گویم قصه هائی را که میدانی و میدانمکنون با خاطرات رفته دنبال چه میگردی؟بمان...
خورشید مجسمپلکی بزن ای آینه ی صبح دمادمای مظهر سرزندگی عالم و آدملبخند تو جانمایه بالندگی ماستچشمان تو با گردش هر ثانیه مرهماز قامت رعنای تو قد قامت هستیرخساره زیبای تو خورشید مجسمای فصل پر از برکت باران طراوتسرشاخه لبریز شکوفایی و شبنمپاشیده شمیم تو به هر شاخه نرگسپیچیده نفس های تو در بوته مریممائیم و تمنای تو ای ابر بهارانسرچشمه جوشان و گوارائی زمزملبریز نگاهت شده زیبائی گل هاایکاش نگاهی بکنی جانب ما ه...
ماه خوابیده ست،امّا چشم اَبرآلودِ منپشتِ پلکِ پنجره،بیدار باقی مانده است رضاحدادیان...
سایه ای پُرزخم،مانندِمریضی لاعلاجبین مرگ و زندگی،ناچار باقی مانده استرضاحدادیان...
حتم دارم بی تو آغوشِ خیابان را فقطرفت و آمدهای بالاجبار باقی مانده استرضاحدادیان...
اجتماعِ چشم زخمِ نارفیقان ، پشتِ سرروبه رویم لشکرِتاتار باقی مانده استرضاحدادیان...
جستجوگرها اگرچه رفته اند امّا هنوزیک نفر در زیر این آوار باقی مانده استرضاحدادیان...
های های اَبرها و هوی هوی بادهاهای و هویی در جهان اِنگار باقی مانده استرضاحدادیان...
چکّه چکّه می چکد آه از لبِ پروانه وغنچه غنچه باغ را اِنکار باقی مانده استرضاحدادیان...
بی گمان مانند برگشت صدا در کوهسارشِکوه هایم را فقط تکرار باقی مانده استرضاحدادیان...
آجر آجر تکّه اَبری تار باقی مانده استآسمان با تکیه بر دیوار باقی مانده استرضا حدادیان...
آجر آجر تکّه اَبری تار باقی مانده استآسمان با تکیه بر دیوار باقی مانده استبی گمان مانند برگشت صدا در کوهسارشِکوه هایم را فقط تکرار باقی مانده استچکّه چکّه می چکد آه از لبِ پروانه وغنچه غنچه باغ را اِنکار باقی مانده استهای های اَبرها و هوی هوی بادهاهای و هویی در جهان اِنگار باقی مانده استجستجوگرها اگرچه رفته اند امّا هنوزیک نفر در زیر این آوار باقی مانده استاجتماعِ چشم زخمِ نارفیقان ، پشتِ سرروبه رویم لشکرِتاتار ب...
شعر معطری و، ترانه برای من یک آسمان سکوت و ،بهانه برای من از پنجه های روشن تو ماه می چکد حس امید و عشق، روانه برای من چون کشتی نجات در این موج بی قرارگاهی بزن به جان ، کرانه برای من گاهی که نیستم و همه جا غرق ظلمت است با خود بیاور نور ، نشانه برای من تا از نگاه من بسرایند این و آندر چشم هایت هُرم ،ترانه برای من...
به رنگ غروبی که صحرا گرفتهدلم از تو واز من و ما گرفتهچه زیبا،چه وحشی،چه دلخواه و تنهانگاهت درونِ دلم جا گرفتهشبیهِ هجومِ غزل های زیباهوای تو در قلبِ من پا گرفته سکوتت مرا میبرد تاکجاهاکه در دامنش موج دریا گرفتهوجودم سراسر غزل شد ، به یادتکه هستیِ من با تو معنا گرفته ومن مهربان وصبورم به یادتوقلبم به عشق تو شیدا گرفتهندیدی که غروبی نشسته به باممدلم از نبودت چه زیبا گرفته ...غروب دلم را ندیدی که بی...
تا نگاهت در نگاه من بریزد،دست صبح--دکمه ی پیراهنِ چشم تورا وا می کند.رضا حدادیان...
موج، بی تابانه سربرصخره می کوبد،ولیصخره با بیتابی دریا مدارا می کندرضا حدادیان...
حتم دارم که شبیه من دلش پرمی کشدماه ،تا در آینه خود را تماشا می کندرضا حدادیان...
پشت پرده تا به کی باید بنوشم باده را؟باد،آخرسرمرا یک روز رسوا می کندرضا حدادیان...
سنگ را آیینه ی چشم تو گویا می کندجذبه ی چشم تو یوسف را زلیخا می کندرضا حدادیان...
لبریز شبی شکسته بودم، امّاکبریت زدی جهان من روشن شد.رضا حدادیان...
گیسوی منیژه ی غزل ،در دل چاه تنها راهِ رهاییِ بیژن شدرضا حدادیان...
صد زخم نگفته در دلم بود، ولیبادیدنِ تو، زبان من الکن شدرضا حدادیان...
خوشحالی من بزرگ، اندازه ی کوهاندوه، به قدرِ یک سر سوزن شدرضا حدادیان...
در من جوشید چشمه ی اعجاز ودریا دریا شرابِ مردافکن شدرضا حدادیان...
وقتی که زمانه با دلم دشمن شد آغوشِ چشمِ تو پناه من شدرضا حدادیان...
جز تو ...دربِ دل باز است و جز یک تو میانش هیچ نیست روز و شب جز اسم تو وِردِ زبانش هیچ نیست عمرِ رفته نَشمُرَد، گر صد هزارانش برفت جز خیال و فکر تو وصفِ زمانش هیچ نیست تا که حرفی، صحبتیاز عشق جاری می شود جز صفای عشق تو حرف دهانش هیچ نیست ناله ی بسیار دارد دل زِ هجران هر زمان جز برای تو دگر آه و فغانش هیچ نیست ترک هر محفل نموده ،دل ندارد حوصله محفل و جز حرف تو در گفتمانش هیچ نیستاز همه نورِ جهان فانوسِ دل دارد گریز...
دلم گرفته برایت ، مگر نمی دانی...؟چرا برای دلم یک غزل نمی خوانی؟غزل بخوان که بمیرد میان سینه ی منغم سکوت خیابان ، غمی که می دانی و بغض پنجرہ بشکن، ببین چه کردہ غمتبه این دو وادی وحشت، دو چشم بارانی بیا غزل به فدایت ، در انتظار توامبیا صفای تبستان ، تب زمستانی ببر مرا به نگاهی ، ببر مرا گم کننشان نماندہ برایم ، خودت که می دانی بیا که پر زند از دل به موج چشمانتکلاغ شب زدہ یعنی غم پریشانی و باورت بکند بار دی...
من و روایت غم؟نوای ساز جرس می رسد به گوش دلمهرای راز و نفس می کشد سروش دلماگرچه دست تو همراه شانه هایم نیستصدای جاز تو پس می دهد به دوش دلمکشیده بال و پرم را ندیدن رخ دوستبلای فاز قفس می نهد به هوش دلممن و طریقت دوری؟ من روایت غم!؟به پای آز عسس می چمد چموش دلم؟تو خنده می کنی و غمزه های مژگانتخطای ناز هوس می چکد به نوش دلم◇ غزلی با ۵ قافیه✍علی معصومی...
.دلم با عکس تو حالی به حالی میشودببین حال خراب من چه عالی میشود همین دل،ها !همین دل کز غم و غصه پُر استچو بیند چشم تو از غصه خالی میشود تو را میبینم و رد میشوی،در این میانغرور من دوباره دست مالی میشوددرون هفت سین،عشقِ تو را خواهم گذاشتکنار تو عجب تحویلِ سالی میشودمزن لبخند و تغلیظش مکن این عشق را بدین سان مردن من احتمالی میشودشراب از خاک هم باشد به دست تو رسدیقین دارم شرابی پرتقالی میشودهزاران عیب دارد چای او اما اگرتو...
باید بگویم بشنوی اما... بماند...بگذار تا این قصه در اینجا بماندمن این طرف تو آنطرف هستی در این شعردر «ما»ی ما دو «من» چرا تنها بماند؟یک من سراپا خوبی و زیبایی و عشقیک من فقط در حسرتی زیبا بمانداین رسم عشق و عاشقی هرگز نبودهاینگونه گر باشد ، چرا دنیا بماند؟ویران شود دنیای بی تو ، بی محبتدنیا مبادا بی وصال ما بماندمن داستان عشق را اینگونه دیدم:قوی سفیدی در دل دریا بماند...پشتِ سر هر قطره اشکم، داستانی ستباید بگ...
شبی تاریک و تارم، ماهِ تابانی نمی بینمبرای دردهایم دستِ درمانی نمی بینمهوایی شرجی و گرمم، پریشانم،عطش دارمولی در آسمان عشق، بارانی نمی بینمسوار بالهای باد می چرخم به هر سویینمیدانم چرا موی پریشانی نمی بینممثالِ خط پرگارم، به دور خویش میچرخمدر این دور تسلسل خط پایانی نمی بینممثال رودِ سرگردان و دور افتاده از دریاسرودِ آبشار و موج و جریانی نمی بینمنگاهم خیره بر در خشک شد تا اینکه برگردیولی جز بغضِ صاحبخانه مهمانی نم...
هر زمانی دفتر قلب مرا وا می کنینقطه نقطه نام خود هر گوشه پیدا می کنیالتماست می کنم برگرد و دستم را بگیرمن نمی دانم چرا امروز و فردا می کنی!؟چشم خود را از نگاه من گرفتی بی وفابرکه ی دامان خشکم را چو دریا می کنیغنچه ی امید پرپر شد بهارم شد خزانآمدی باغ خزانم را تماشا می کنی...دیدمت از کوچه بگذشتی ولی بی اعتنااین چنین خون بر دل غمدیدهٔ ما می کنیزنده ام بی تو ولی شرمنده ی این زندگیبدتر از آن اینکه عشقم سخت حاشا می کنی...
چقدر سردشده خانه ی دلت امّاغمت مباد!برایت زغال خواهم شد. رضا حدادیان...
چقدر سردشده خانه ی دلت امّاغمت مباد!برایت زغال خواهم شد.رضا حدادیان...
کنار هم بنشینند واژه هایم اگر کتاب خاطره ی ماه و سال خواهم شدرضا حدادیان...
عبور می کنم از این منی که مردابیستشبیه چشمه ی چشمت زلال خواهم شدرضا حدادیان...
به پاسخی لب اگر ترکنی ،گل خورشید!هزار پنجره باغ سوال خواهم شدرضا حدادیان...
که تا رها شوی از چنگ میله های قفسبرای تو بی تردید، بال خواهم شدرضا حدادیان...
رمیده می شوم و رام می شوم باتو غزل غزل به هوایت غزال خواهم شدرضا حدادیان...
اگر چه از عطش گفتگو پرم،امّا به یک اشاره چشم تو، لال خواهم شد.رضا حدادیان...
درخت آینه ای بی زوال خواهم شدپر از شکوفه ی صبح خیال خواهم شدرضا حدادیان...
صبح امیّد شروع هیجان خواهد شدو نگاهت سبب قوت جان خواهد شدتا تو هستی نفس و عشق ودل من یک عمردوستت دارمِِ من ، ورد زبان خواهد شدبی تو میمیرم و با خاطره می پیوندمتو نباشی دل تنگم نگران خواهد شدمی رسد روز وصال من و هنگام قرارهرچه میخواستی از عشق همان خواهد شدخون دل خوردم و تقدیر مرا با خود بردبه جهانی که جهان گذران خواهد شدعمر ما میگذرد فرصت چندانی نیستآدم آماده ی رفتن ز جهان خواهد شدوقت رفتن اثر شعر مرا خواهی دید...
نسیم صبح منی چون ز خواب برخیزیپر از شکوفه و شادی ز شور لبریزیتومثل دشت شقایق لطیف و چشم نوازو مثل باغ پر از اطلسی دل انگیزیبه چشم وچهره وقامت یگانه ای در شهرتو در میان عروسان عروس تبریزیز شوق آمدنت لب ، همیشه پر غزلستتو مثل نم نم باران ترانه می ریزیبه باغ سرد و خزان دیده محبت و عشقتو همچو رویش گلهای سرخ پاییزیبهار هم که نباشد من از شکوفه پرمبه فصلهای دل من تو گل می آ...
با ماه چکادتبگذار خودم باشم و دل باشد و یادتیک حنجره یک زمزمه با چهره شادتبگذار که در پیچ و خم کوچه بچرخدیک خاطره یک رایحه یک ذره به بادتبگذار نصیبم شود ای صبح سعادتیک پنحره یک آینه از اصل و نهادتبگذار ببینم که خدا با تو چه کرده!؟یک ثانیه یک مرتبه از آنچه که دادتبگذار دلم بسته به گیسوی تو باشدیک سلسله یک چمبره در پای مرادتبگذار به هر واژه اسیرت شوم ای جانیک تبصره یک جوهره با خط مدادتبگذار در این شبکده هر لحظه بماندیک ش...
چشمهای تو خداوند غزلهای منستشور لبهای تو در تک تک اعضای منستشهد گل خوردن زنبور و عسل دادن اوشکل لبهای تو و شکل غزلهای منستچشم من کاش که یک گوشه ز دنیای تو بودبه خدا گوشه ی چشمت همه دنیای منستغم دلبسته شدن روزی امروزم بودغم دلکنده شدن روزی فردای منستچه عجیب است نگاهت مگر آیینه شدمکه چنین چشم تو مشغول تماشای منستدیگر آنروز که آغوش تو جای من نیستمطمئن باش فقط گور و کفن جای منست...
آسمان؛ تب دار و باد هم؛ گشته خموشآه از این بخلی که؛ می کُند ابرِ چموششیما رحمانی...
بایدکه بسپاری به دستِ کولی باد--ای تک درخت سوخته! خاکسترت را.رضا حدادیان...
ذهن قفس خالیست از آهنگِ پروازلبریز کن از آسمان بال وپرت را!رضا حدادیان...
بردار با دست ِ نسیم آجر به آجر--دیوارهای اَبری دوروبرت را!رضا حدادیان...