پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
درد ، دردِ زندگی در بین یارانِ غریب درد ، دردِ آرزو دردِ جنگ ، دنیایی فریب جنگ ناموزون است جنگ با خویشِ خود این نبردیست نابرابر لبخند بر ریش خود ترس هجرت از ده و از کاشیانه از دیار پرهراس از خواب جَستن ، خالی جای یار آتش و گرمیش ، سرد چون برفِ سپید در هوای باد چه رقصی می کند این پیر بید روزگاری پیر عشق ، پیر محبت بود پیر...
تصویر تو در قاب چشمانم دل انگیز استتصویر تو زیباترین لبخند پاییز استحتی درون قاب عکست باز میخندی لبخند های تلخ تو با غم گلاویز استعطر دل انگیزی که پر کرده اتاقم را بوی نجیب چادری چلوار و گل ریز استعطر نفس هایت گل بابونه ومریم آغوش گرمت بهترین درمان وتجویز استتو مطلع ناب غزل های دل انگیزیدر خواب هم حس میکنم نامت غزل خیز استمادربزرگم باغ نه یک بوستان گل داشت...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ی ﺧﻮﺩﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.... ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮشر ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭدﺯﻧﺪﮔﯽآﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.…… زندگی کنﺟﺎﻥِ ﻣﻦﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ ﻗﺼﻪ ی ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ .......
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟بیداری شکفته پس از شوکران مرگزیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟زیر درفش صاعقه و تیشه ی تگرگزیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ-دکتر شفیعی کدکنی...
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد بی اعتنا شدم به جهان، بی تو آنچنان کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی خاکستر مرا نسپاری به دست باد گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد...
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می کند بدجورساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می کند بدجورمن کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هوّیت دارمیک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد می کند بدجورجنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو می بازیمپسرم روی دستم افتاده ، سپرم درد می کند بد جورمثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گندم گرفته دنیا رابس که حوا ، هوایی اش کرده ، پدرم درد می کند بدجورهرچه کوه بزرگ می بینی ، همگی روی دوش من هستند...
دست هایت روسری را از وسط تا می کنداین مثلث در مربع سخت غوغا می کندمثل یک منشور در برخورد با نور سفیدروسری، رویِ سرِ تو رنگ پیدا می کندسبز، قرمز، سرمه ای، فرقی ندارد رنگ هاصورت تو،روسری ها را چه زیبا می کندمی شود هر تار مو یک ” شب ” ولی یک روسریاین همه شب را چطوری در دلش جا می کند؟باد می ریزد به دورت حسرتِ تلخ مراباد روزی روسری را از سرت وا می کند...
برعکس بهارا که چند ساله بهاری نیستپاییز هنوز با ماست ، پاییز شعاری نیستپاییز هنوز سرخه ، پاییز هنوز زردهمثل یه درخت سبز با ریشه ی تب کردهاین فصل ُ که میشناسی ، می خنده و می بارهاحوالشو می بینی ، معلومه جنون دارهدیوونه ی دیوونه س ، زنجیری ِ زنجیرییا حالت ُ میگیره ، یا حسش ُ میگیرییه تلخی ِ شیرینه ، یه حسرت ِ با لذتیه دوره ی ممنوعه س ، یه لذت ِ با حسرتپاییز هنوز فصل روزای پریشونهپاییز هنوز با ماس ، برگاش تو خیابونه...
گفتی از طعم شراب و، چقدَر خواست دلماز چه ترسید؟ ننوشیده، که برخاست دلمبعد از آن روز که از کوچه معشوقه تورد شدم، هر شب و هر روز خطر خواست دلمسال ها می گذرد، باز همین امروز استشبی از دکه لبهات شکر خواست دلمشادمان آمده ای، رقص کنان، جام به دستجمع گشتند صنایع، که هنر خواست دلمفصل آخر شد و بستند نفس هایم رااز دم عیسویت باز اثر خواست دلم...
چون به هرحال قرار است ندامت ببریمپس چه بهتر که از این تجربه لذت ببریمپشت هر ثانیه رمزی است وگرنه می شدپی به اسرار حکیمانه ی خلقت ببریمبار آن مرتبه ای را که زمین ماند، بیاهمتی کرده و بر دوشِ امانت ببریمآدمی میوه ای از باغ بقا بود، چطور؟می شود فصلِ دی از مرگ خسارت ببریمبتکان از تنِ رنجور زمین دردی راشاید از پیکرهٔ باغچه آفت ببریمدر بلاخیزِ جهان «عشق» پناه من و توستتا از این روزنه راهی به سعادت ببریمدر نزاعِ دل و ...