پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دنیای نهان، با رخِ دل، همراز است/نای دلمان، با تبِ جان، دمساز است/شک نیست؛ چو شوری بدمد، سازِ صفا/احساسِ وفا، همجهشِ پرواز است/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
ای سازِ دوباره ی دل من!آوازِ دوباره ی دل من!احساس دمیده ای به قلبم؛همرازِ دوباره ی دل من!زهرا حکیمی بافقیکتاب دل گویه های بانوی احساس...
جز تو کس با دل ما همدل و همراز نشد گریه کردم که دلم باز شود، باز نشد!...
دلتنگ که باشیدنیای دو روزهمیشود دو قرنو دو سالو دو ماه....خاطره های چند ساعتیمیشود چند ماه و چندین سال...تنهاییت رخت میبندد!میشوی همدم رویاهای نیمه تمامیکه بافته بودیشان :)دلتنگ که باشیحوالی پاییز ، برگ خشکی مینشیند در آغوشت ومیشود تنها همراز دلت......
دلم پرواز می خواهدبه سوی آشنایی هابه جای دست، جفتی بالبه رنگی ناز می خواهددلم با راز می گریدولی آواز می خواهددلم کابوس می بیندولیکن خواب می خواهددلم تنگ استدلم پرواز می خواهدنوازش کن دلم را، ناز می خواهددلم امشب کمی همراز می خواهد....
این خانه غریبی را بیگانه نمی فهمدمانند جنونی که دیوانه نمی فهمدهر همسفر و همراه، همراز و رفیقم نیستدرد دل شیدا را، هر شانه نمی فهمدشمعی که تا فردا، حتی اثر از آن نیستاندوه شب او را، پروانه نمی فهمدآنی که چنین جام بی ظرفیتی بشکستمستی ست که شٵن هر پیمانه نمی فهمدیک لرزش دیگر ماند، تا قصه ی آوارمدردا ! گسل چشمت، ویرانه نمی فهمدای دل! چه امیدی بر درک غم خود داریوقتی که زبانت را، هم خانه نمی فهمد...
دستانت را میفشارم مادرمبرجامه ات گل می فشانم مادرمغرق از بوی عطر بابونه ایرنگ سبز امیدی مادرمدرشبهای بی خوابی امهمراز شقایق میشویوقت نماز همرنگ نسترنها میشویبوی عطر اطلسی ها میشویاسطوره تمام دلها میشوی...
از بلندایِ نگاهِ تو فقط پرواز و پرواز و پروازنه محضر لازمه نه حلقهاما تویی مَحرم، تویی همدم، تویی همراز......