شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
کاش می گفتم به تو این دل که با خود می بریروزگاری دلبری می کرد و خاطر خواه داشت!...
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات...
رو به رویم می نشینی دلبری ها میکنیبوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی...
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟...
پاییز و دلبریاش برای عاشقاست...ما سینگلا فقط نارنگی میخوریم...
چشمک پنهانی ات قیامت دلبری کردن است، دلبرانه هایت هم همچو قند لب هایت در دلم می نشیند......
گُل آفتابگرداندلبری میکند با خورشیدمثلِ من با تو...
مه مردادی من چشم های مست جذابتتمام سهم من از دلبری های جهان باشد.....
باد آمد و برداشت ز سر، روسری ات راانگار عیان کرده خدا، دلبری ات را......
بارانچه دلبری می کند برای بهار !پاییز کم بود بهار هم عاشق شد …...
دلبری ودلفریبیجامه یرزم توبود...
زن میتواند چنان نفرت بیاموزد که دلبری را از یاد ببرد....
ور گُل کند صد دلبریای جان تو چیز دیگری.......
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان توست...
فرصت دلبری بده به زمستان بهار بانو......
طاقت دلبری هاتو،اون خندیدناتو،اون چال گونه هاتو ندارم ندارم...
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفتهرچه کردم ناله از دل , سنگدل نشنید و رفت...
یلدا آخرین دلبریِ پائیز است…مثل زنی که درست لحظهٔ رفتن,گیسوان مشکی بلندش را باز میکند…!یلدایتان مبارکباد...
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ستجای گلایه نیست که این رسم دلبری ست...