شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار...
میرود کز ما جدا گردد، ولی جان و دل با اوست، هرجا میرود...
گرچه خاموشم ولی آهم به گردون میرود...
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست...
جان فدا کردیم و یاران قدرِ ما نشناختند کور بادا، دیده یِ حق نا شناسِ دوستی...
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک پامال هر نبهره شوی از فروتنی...
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق توتا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام...
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام...
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو...
دریاب که ایام گل و صبح جوانیچون برق کند جلوه و چون باد گریزد...
پروانه که هر دم ز گلی بوسه ربایداین طبع هوس جوی ندارد که تو داری...
همه شب نالم چون نی که غمی دارم دل و جان بردی اما نشدی یارمبا ما بودی ،بی ما رفتی چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی......
آرزویم چیست؟ دانی اینکه برگیرم شبیبوسه از لب های گرم آرزو انگیز او...
برون نمیرود از خاطرَم خیالِ وصالت اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالَت...
افتادی اگر ز چشمِ مردم چون اشکدر چشم مَنی عزیز چون مردم چشم...
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ،داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ......
ای دل به سرد مهری دوران صبور باشکز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد...
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم...
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنمفغان که درکف من اختیاربایدو نیست...
طی نگشته روزگارکودکی پیری رسیداز کتاب عمرما فصل شباب افتاده است...
جلوه ها کردم ونشناخت مرا اهل دلیمنم آن سوسن وحشیکه به ویرانه دمید......
کیم من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگرداننه آرامی نه امیدینه همدردینه همراهی...