من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم من که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی
رود می خواست به دریا برسد، راه افتاد بینشان تا به ابد فاصله انداخت کویر...
چشمانم ؛ رود شده اند در خالیِ نبودنت آن قدر نیامدی که جان رویاهایم را آب برد
مرداب خودکشیِ یک رود است وقتی که ماه ، از او آئینه خواست.
ای کوه در بلندی نامت بمان، ولی یک روز زیر چشم تو هم رود می کشند
کاش به جای دل سپردن به سنگها دل داده بودم به رود تا خودِ دریا
به بابام میگم یه شعر بگوحرف دلت باشه میگه مثل یک رود که به دریاچه غم خواهد خورد حالم از دیدن روی تو بهم خواهد خورد
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است
هرکهجزمنبود ازدیدارمانمایوسبود همتمراروداگرمیداشتاقیانوسبود...!
صبحم نفسم به عودها بسپارید روحم به غزل سرودها بسپارید یک عمر زلال زندگی کردم من تابوت مرا به رودها بسپارید
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
رود اگر دل به درختی بسپارد کافیست تا بخشکد وسط راه، به دریا نرسد فال حافظ که بگیرند همه میفهمند کار عاشق فقط ای کاش به یلدا نرسد .
قایق قسمت اگر دور کند از تو مرا رود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شد دل به دریا زدن رود تماشا دارد...
شبیه رود بودی زلال و جاری و گذرا؛ قرار اگر به ماندنت بود که مرداب میشدی. من اینها را همین تازگیها فهمیدهام
مرداب باور رودی که جا ماند