پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیممن که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی...
رود می خواست به دریا برسد، راه افتادبینشان تا به ابد فاصله انداخت کویر......
چشمانم ؛رود شده انددر خالیِ نبودنتآن قدر نیامدیکه جان رویاهایم را آب برد...
مردابخودکشیِ یک رود استوقتی که ماه ، از او آئینه خواست....
ای کوه در بلندی نامت بمان، ولییک روز زیر چشم تو هم رود می کشند...
کاشبه جای دل سپردن به سنگهادل داده بودم به رودتا خودِ دریا...
به بابام میگم یه شعر بگوحرف دلت باشهمیگهمثل یک رود که به دریاچه غم خواهد خوردحالم از دیدن روی تو بهم خواهد خورد...
آبی که بر آسود زمینش بخورد زوددریا شود آن رود که پیوسته روان است...
هرکهجزمنبودازدیدارمانمایوسبودهمتمراروداگرمیداشتاقیانوسبود...!...
صبحم نفسم به عودها بسپاریدروحم به غزل سرودها بسپاریدیک عمر زلال زندگی کردم منتابوت مرا به رودها بسپارید...
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بودکنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را...
رود اگر دل به درختی بسپارد کافیستتا بخشکد وسط راه، به دریا نرسدفال حافظ که بگیرند همه میفهمندکار عاشق فقط ای کاش به یلدا نرسد ....
قایق قسمت اگر دور کند از تو مرارود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد...
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شددل به دریا زدن رود تماشا دارد......
شبیه رود بودیزلال و جاری و گذرا؛قرار اگر به ماندنت بودکه مرداب میشدی.من اینها راهمین تازگیها فهمیدهام...
مردابباور رودیکه جا ماند...