تو که باشی زمستان زیباترین فصل تقویم می شود و شب را هیچ حاجتی به صبح نیست
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
در آی از دَرَم ای صبح آرزومندان که سوخت شمع من از انتظارِ خندهى تو
مرا به صبحی بخوان که در آن طلوع می کنی ️️️
لبخندِ ت کم از خورشید نیست؛ بعد از طلوعِ خنده ی تو صبح میشود...
خورشید هر صبح یادآور این نکته است که میشود از اعماق تاریکی ، دوباره طلوع کرد ..
بی شک صبح صدای خنده های توست هر صبح که میخندی من یک دلِ سیر زندگی میکنم
صبح می بوسم تو را ، شب توبه میگیرد مرا صبح مشتاقم ولی شب حال استغفار نیست
خوبِ من صبحِ زمستانت بخیر دائما صبحِ سحرخیز و دل انگیزت بخیر
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقها صبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ...
از ورقگردانیِ وضعِ جهان غافل مباش صبح و شامِ این گلستان انقلابِ رنگهاست !
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید جان شد و جان بقا ، از برِ جانان رسید
عیش است بر کنار سمنزار خواب صبح نی، در کنار یار سمن بوی خوشتر است
دهان صبح پر از خنده دیدم و گفتم غنیمت است در این روزگار خندیدن
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
و ای کاش یکی از این صبح ها صدای تو را نفس بکشم ... ️️️
تو صبح باش من سراپا ، چشم می شوم محوِ تماشایِ تو...!
چراغ از خنده ات گیرم که راه صبح بگشایم
روی تو را که ببینم بخیر میشود صبح هر روزم.. ️️️
پلک بگشا تا صفحه ی صبح ورق بخورد
ای دل صبور باش و مخٖور غم که عاقبت این شام، صبح گردد و این شب سحر شود
و چه صبحی بشود لحظه تابیدن توُ ... ️️️
صبح من با لبخند تو به خیر می شود ️️️
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم