متن اشعار عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار عطیه چک نژادیان
ای دل، فریاد بزن بر لبِ هر کوی و گذر
کز غمِ غزه شود خون دلِ شب، سر به سحر
غزه در سوز و تب و شعلهی خون میسوزد
تو کجایی که کنی ناله، جهان گیرد خبر؟
جانِ کودک به لب و خاک، به خون غوطهور است
پس چرا خفتهست...
رب بگذارم، ندانم، نپرسم زِ جهان
که ز غفلت ندانستن هست، ره شادونهان
چه دانی تو زِ آرامی آن بیخبران؟
که در فکر امان یابم اسرار نهان
نخواهم اندیشهی فردا، نه غمِ روزِ دگر
رها چون برگ سرو، بر امواجِ زمان
چو برگ از شجر افتاده، فتاده به نسیم
سپارم...
ای صبح امید، کی ز افق سر زنی به دلها
کز شام فراق، خسته شد این زندگی رها
چرخ نور و عدالت زغیبتت همه بشکست
هر لحظه مظلوم غرقه به خون شد ز ظلمتا
ای مونس غزه ، که ز ظلم جهان غرق جفا
برگرد که بیتو حرام است خوشی...
یا صاحبالزمان! دل درطلبت مانده جان زهرا، بیا
این شامِ بیستاره بنبست شد، بیا
هر لحظه داغِ غزه و اندوه میرسد
جان از فراق، در راه تو خسته شد، بیا
بر خونِ کودکِ غزه قسم میدهیم تو را
این روح سوخته همه بنبست شد، بیا
بینورِ تو، جهان همه زندان...
ای قبلهی صبر و خون، غزهی بیقرار
که داغ تو افلاک شده شرمسار
بر خاک تو هر قطرهی خون، لاله شود
وز آهِ یتیمانت بلرزد روزگار
ای صبر تو آیینهی ایوبِ زمان
ای فریاد تو طوفان به دلِ کوه و مزار
گر تیر جفا بر ایمانت به خطا رفت
دان...
ای خدای من، تویی چون پرتوِ خورشیدِ جان،
کز ضیایت روز گردد جاودان و بیزوال.
چون شعاعِ نور، بر اوراقِ ایامِ سپید،
مینشانی مِهرِ خود، بر هر نفس، بر انتظار
نیست نقصان در حضورت، نی زوال اندر صفات،
هر که نامت برد، یابد امن از خوف و ملال.
چون نسیمِ...
شاد بودن نه زِ تقدیر و نه از بخت و زمان
این تصمیمیست کز آن جان شود آرام جان
هر سحر تمرین شادی کن و بگذر زِ غم
تا شوی چون سروِ آزاد زِ طوفان و غمان
خنده ای زن که دنیا لحظهای بیش نیست
فرصتی زودگذر، سایهای بر زمان...
در جمکران، جمعهها برای چشمانتظارها
دلهاست بسته بر وصال، بر آمدنها
ثانیه را نالهها ز نام مهدیست بر لب
چشم است سوی نور، به هر دو جهانها
صدای پای زمان پیچد به هر وزیدن باد
امید جان میدهد به درد ها
از شب تا سحر، نذر اشک و آه فراوان...
به راهِ وطن ز دشمن، چه باک؟
که جانم فدای ایرانِ پاک
اگر پیکرم تکه تکه شود
دل از مهر ایران نگردد پاک
که نام وطن بر روحم چون پلاک
به هر اذن حق زجان بر کفن
سپارم جان بر ایران وطن
اگر نیست شویم هم بگو ای وطن
که...
یا صاحبالزمان دل ما را صدا نما
بر شامِ بیفروغ، سحر را روا نما
دنیا پر از غبار و غزه غرقِ نالههاست
بر روزهای غزه، امیدی بر پا نما
در کوچههای تیرهی این دهرِ بیوفا
آیینهای بکار و دلی را صفا نما
طفلِ غزّه میانِ گلوله، به خواب رفت
چشمش...
با هر نفس که در ایران هست جاودان ،
جانیست لبریز از ، از شهامت، از یقینِ جان
شمشیرِ غیرتیم، زِ نورِ حق نگیننگار،
در مشتِ ماست تیغِ حق نه با دشمنان
تا یک جوانِ خاکِ وطن زنده ماندزجان
دشمن فقط خواب محال بیند زِ خاکِمان
ایران! قسم به نام...
از آغاز، جز رب نبود اعتبار،
هست از اذنش گرفت امان
مجازات و اثبات در قبضِ اوست،
وجودات جمله، اسیرِ قرار.
عدم بود ما را حقیقت نهان،
وجودی نسبیست، نه پایدار.
تویی مبدأِ نور و اصلِ شعور،
که از فَیضِ تو گشت عالم، بهکار.
عقول و نفوس و زنان و...
در حریرِ ره چون سرو، خرامان ماند،
زلالِ ایمان بر دشتِ جان روان ماند.
در گردابِ درد، چو کشتیِ بیلنگر،
دل به موجِ بلا زد و با خدا ماند.
خموش و خاموش، ولی پر شعلهی مهر،
درونِ سینهاش هزاران آفتاب ماند.
نه چون سنگِ سخت، که به جان شکستنیست،
که...
به خاکِ وطن، جان چو دانهست پنهان،
که گل میدهد از تبارِ شهیدان
ز هر قطرهی خونِ پاکِ ایران
بروید شقایق، ز دامانِ ایمان
نه خاک است، این کُنجِ گمنام و خاموش
که مأوای روح است و میعادِ جانان
ایران کربلایی بدان خاستگاهش
که جاریست در روح ، راه ایران...
شهیدی که بر خاکِ میهن جان فداست
به خون خویش مهری بر ایمان نهاد
نفسهای آخر، چو مهر بروطن
به دشتِ شهادت، بهشت ایران نگار
نه مرگیست این گو جانفشانیست ناب
که هر لاله ، زایران بروطن ماند
وطن، قبلهگاهِ دل مردمان
که بر مهرِ آن، عقل و دل میگشاد...
اگر دنیا شادزینت و بر مهر بگردد
گل از سنگ بروید، دلِ پژمرده بخندد
به لبخندِ خداوند شود صبحِ جهان باز
شب از روح انسان چو رب اذن بتابد
در آن لحظه که خورشید درونِ دلِ ما رست
نه ظلمت بماند، نه کسی راه ببندد
درختان همه در ذکر، نسیم...
دلم روشن به نوریست از حضورِ حضرت یزدان
که هر روز به جان باشد ، دعای شکرِ این احسان
نسیمِ صبح میآید، ز عرشِ کبریا گویی
و میرقصد دلم با ذکرِ رب در دلِ باران
زمین آیینهدارِ لطفِ بیپایانِ رب است
که میروید ز هر خاکی، گل ایمان و زجانان...
وطن، بهار دلِ عاشق است و جانِ زمان
نسیمِ روحفزای سحر، ز عطرِ اَمان
خدا به قلبِ من آموخت، عشقِ خاک
که هست، در دلِ آیینهگون، نشانِ زمان
ز نورِ مهرِ وطن، سینهام فروزان شد
چو شمع، سوخت دل از شوقِ آسمانِ اذان
گلشنی است، پرچمِ سرزمینم از مردم
فدای...
وطن، روحی امان چو سجده بر خدا
چون سایه بر سری، همقدم در راهِ صفا
خاکت گوهری است نهان در ریشهها
که هر ذرهاش ز مهر و راز، آشنا به جان ما
وجودمان فدای هر نسیم و هر بودت
که در بطن زمین، آهنگ وفاست روز و شبت
دم به...
از غم گذشتم و درِ تازهای گشود زمان
دری ز جنس حضور و سکوت و لطف نهان
نه قفل داشت، نه دیوار، نه شکایت شب
فقط نگاهی که میرفت سمت صبح امان
نه از کلید گشودم، نه با دعای بلند
فقط گذشتم از آن دردهای بی درمان
نه وعدهای به...
خدایا، شکر از دل و جان میکنم بلند
کز مهرِ تو، پدر شده آرام جان من
در بین این هجومِ غم و تیرگیِ خاک
او روشنیست، شمعِ شبِ بیزمان من
وقتی که خستهام ز جهان و زمانهاش
با نام او، شکفته شود باغ جان من
نه سایهست تنها، نه چون...
در پستوی خیال، خدا منتظر توست
آنسوی دل شب، سحر منتظر توست
دل را بتکان از غبارِ مردم و غم
یک قطره؟ نه دریا منتظر توست
از خویش برون آی، رها شو زِ تعلق
در خلوت جان، آشنا منتظر توست
پنهان شدهای پشتِ ربّنا
در خانهٔ دل، آشنا منتظر توست...
ز اشکِ کودکِ غزه، شب افتاد از ماه
زبان گشود در آن ناله، حکایتِ خدا
قسم به دیدهی طفلان، که حق بر خدا گواه
کلامِ غمگینش بود، طلوعِ صبحِ صبا
دلیر راه حق گرفته ز خاکِ پاکِ ایران
برآشفتند چو رعدی، به جانِ تیره دلان
عدالت آمد و افکند، نیستی...